دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

میشه یکی به من بگه چه مرگمه؟

چرا چشمه اشکم خشکیده؟

چرا حالا که اینقدر ناراحتم و خلقم پایینه نمی‌تونم از خودم احساسی نشون بدم بلکه خالی شم؟

چرا یاد بهار و تابستون ۸۹ میوفتم که اون موقع هم خشکیده بودم؟

چرا تموم نمیشه؟ چرا تموم نمیشم؟ چرا؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۰

۷:۰۵ از خواب بیدار شدم. تلگرام رو باز کردم. عادتی که این روزها دیگه وسواسی و ترسناک شده. با ترس از اینکه امروز چی به سرمون میاد. خبر ساعت ۷:۰۱ دقیقه منتشر شده بود. سپ‌اه هواپیمامون رو زده و حالا اعتراف کرده بود. توی پیام دنبال عذرخواهی یا استعفا گشتم. نبود! گفتن فردی که این کار رو کرده رو تحویل میدن!!!! و یه عبارت دیگه،« آمریکای جنایتکار»!! 

عصبیم. همین الان که ۷:۳۵ هست و دارم این رو می‌نویسم. می‌خوام تو چشم همه آدمایی که هنوز به جای آمریکا لفظ دشمن رو استفاده می‌کنن زل بزنم. زل بزنم و بگم مطمئنی یه دشمن دیگه از رگ گردن بهت نزدیکتر نیست؟ یه دشمن که سه روزه می‌دونه چه کاری کرده ولی صداشو درنیاورده؟ یه دشمن که اینقدر هیئت خارجی وارد ماجرا شد که از ترس اونا شاید اعلام کرد و گردن گرفته!!!؟ یه دشمن که نه استعفا داد و نه عذرخواهی کرد و مقصر رو فقط یک نفر دونست؟


پ ن : پر از حس خشم هستم و جایی برای ابراز نیست

مرگ جسمی برای هر فرد یکبار رخ میده. خوشایند یا ناخوشایند بودنش به احوالات اون فرد بستگی داره.

مرگ روحی امّا... بد مرگیه... بد...

چه بد رفتاری ای چرخ...

دیروز بود؟ واقعا؟ 

وقتی به دیروز فکر می‌کنم انگار دارم به سه چهار روز پیش یا حتی یک هفته پیش فکر می‌کنم.

و خب طبیعیه. امروزم رو چنان استراحت جانانه‌ای کردم که کامل شارژ شدم برای حداقل یک هفته دیگه. بُعد زمان کلا برام از بین رفته بود. امروز رو کاملا در لحظه زندگی کردم. و در آرامش. یه چیزی رو دَرِ گوشی بگم؟ من از اینکه امروز تعطیل بود خیلی خوشحال بودم. خیلی احتیاج داشتم به چنین روزی. که از کار معاف باشم و تنهای تنها...

چیکار کردم؟ عملا اگه بخوای سر و تهشو جمع ببندی شاید به کار مفیدی نرسی. ولی من یک روز با ریتم کند خودم، تنهای تنها، در لحظه با خودم زندگی کردم. وقتی به امروزم فکر می‌کنم چیزای پررنگی که ازش به یاد میارم آرامشه، آهنگه، آفتاب زمستونیه، سکوته، لبخنده و در لحظه تصمیم گرفتن و انجام دادن و تموم کردن. حتی تصمیم‌های کوچیک!

بذار بیشتر فکر کنم. راستش کار مفید هم کردما. ولی شاید چون استرس‌زا نبودن و خسته کننده هم نبودن به عنوان کار مفید نشمردشون. و خب استرس‌زا و خسته کننده نبودن چون من نذاشتم اینطور بشن. من در لحظه به نیاز اون لحظه‌ام فکر کردم و تصمیم گرفتم و عملی کردم. 

به معنای واقعی کلمه تعطیلی امروز، فارغ از علت تعطیلی، برای من یک معجزه بود.


داشتم به یه پادکست گوش می‌دادم. سازنده پادکست داشت درباره خودش می‌گفت و اینکه موضوع پادکست‌هاش چیه. گفت از فکر کردن لذت می‌بره. از اینکه یه سری داده رو تحلیل کنه و درباره‌اشون فکر کنه براش لذتبخشه. و خب همه اینها در این راستا بود که بگه دوست داره این لذت رو از طریق ساختن پادکستش با بقیه هم به اشتراک بذاره. 

وقتی درباره لذت بردنش از فکر کردن گفت، من به فکر فرو رفتم. به این فکر کردم که من از چه چیزی لذت می‌برم و باهاش سرحال میشم؟ و خب جواب بلافاصله اومد. از خلق کردن. من از خلق‌ کردن خیلی لذت می‌برم. حالا چه به صورت فیزیکی باشه چه غیر فیزیکی. چه ماهیت مشخصی داشته باشه چه نه. کلا خلق کردن، ایجاد کردن و به وجود آوردن برای من همیشه از لذت‌بخش‌ترین فعالیت‌ها بوده. حتی شده خلق یه دنیای ذهنی! 

یه چیز دیگه هم به ذهنم رسید. در کنار خلق کردن من از مسئله حل کردن هم لذت می‌برم. یکم توضیحش سخته. شاید واقعا نباید بهش گفت مسئله! در واقع من از اینکه یه مسئله روبروم باشه و بعد بیام از جنبه‌های مختلف بهش نگاه کنم و یه راه حل خوب برای اون نوع خاص از مسئله پیدا کنم رو دوست دارم. اصلا شاید حتی مسئله‌ای در کار نباشه. اینکه من به چشم یه مسئله برای حل کردن بهش نگاه کنم هم برام جالبه. منظورم از راه حل پیدا کردن هم صرفا یه چیزی که منجر به حل بشه نیست. خیلی از مسئله‌ها راه حل ندارن، خیلی‌ها هم راه حل‌های مختلف دارن. اینکه بیام از جنبه‌های مختلف بهش نگاه کنم و از هرجنبه به یه راه ‌حل متفاوت برسم برام جذابه. حالا مسئله میخواد باز کردن در شیشه مربا باشه، یا یه مشکل کاری. یا یه ایده وسط غذا درست کردن. کلا هر چیزی...

با اینکه هنوز به امروز فکر نکردم و ننشستم حلاجی کنم ماجراها رو، ولی راضیم از خودم. پرم از حس رضایت از امروزم :)

بهتره بقیه‌اش سربسته بمونه :)

لینک یه پست توی اینستاگرام 


برام جالب بود. چرا که نه! کی گفته پسرا نباید از گیر سر و لاک و دستبند و گردنبند و النگو و کلا اکسسوری‌هایی که دخترونه اطلاق میشن، خوششون بیاد؟


پ ن : من max رو خیلی دوست می‌دارم [اسمایلی با چشمان قلب قلبی]