چهلم ژینا
امروز اکثر بچهها زود رفتن خونه. چند نفر هم مشکی پوشیده بودن. من اصلا حواسم نبود به لباسم اینقدر که آشفته بودم.
من زود نرفتم. موندم و برادرم اومد دنبالم و با هم برگشتیم. برگشتنی پشت یه چراغ قرمز که بودیم چند دختر که شال سرشون نبود و لباس مشکی پوشیده بودن با دستشاشون که علامت v رو نشون میداد رد شدن و کل خیابون شروع کردیم به بوق زدن. تا مدتها بوق زدن رو ادامه دادیم و برادرم از اتفاقات خیابونهای اطراف محل کارش گفت.
وقتی رسیدم خونه پرسیدم اینجا خبری نشد؟ و در کمال بیتفاوتی کلمه نه رو شنیدم. شامم رو خوردم و اومدم تو اتاقم که ببینم بقیه جاها چه خبر بوده.
اونور صدای بحث بابام و برادرم میاد و من اینور صدای موزیک رو تا ته زیاد کردم تا صداشون رو نشنوم و این نکته برام روشن شده که خونواده من نه امروز و نه در ۴۰ روز گذشته یک بار هم نگران من نشدن که نکنه توی راه بلایی سرم بیاد. ۴۰ روز همکارام با نگرانی به من و به بقیه گفتن مراقب خودمون باشیم. ازمون خواستن زود بریم، حواسمون باشه کجاها اونروز شلوغ شده ولی خونواده من حتی یک روز هم نگران من نشدن. حتی امروز...
همین خونواده یه زمان اگه ۷ شب برمیگشتم خونه داد و قالشون گوش فلک رو کر میکرد. چرا؟ چون آبروشون در گرو زمان خونه بودن من بود.
این موزیکی بود که گوش میدادم و میدم
lullaby از low
پ ن بعد: امشب بهم گفت یه وقت به سرت نزنه بری اعتراضات! اگه بگیرنت ما نمیایم دنبالت. و من از شنیدن حرفش شوکه نشدم. این حرف برام تازه نبود. برام ناآشنا نبود. جواب ندادم. بیاعتنایی کردم. سالهاست میدونم هیچ کسی نگران من، سلامتی و حالم نیست. اومدم توی اتاق و با خودم مرور کردم تصمیمی رو که اول امسال گرفته بودم. یا زندگی یا مرگ. چیزی غیر از این دو رو نمیخوام!
- ۰۱/۰۸/۰۴