...
دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۱ ب.ظ
امروز دوشنبه...
به صورت جنازه اومدم خونه. تاپ عزیزم رو پوشیدم. یه شربت درست کردم و مشغول خوردن ناهاری شدم که سرکار فرصت نشده بود و روم نشده بود بخورم. بعدش زنگ زدم به برادرم، مامانم و بعدش منتظر بود ع زنگ بزنه. استرس داشتم چی میخواد بپرسه و چیکارم داره. در حالی که بینهایت خسته بودم و خوابم میومد، یه چشمم به توییتر بود و یه چشمم تلاش میکرد بیدار بمونه چون به ع گفته بودم این ساعتا زنگ بزنه و بد میشد اگه میخوابیدم.
بعد از چند ساعت خواب، از اون خوابا که همهاشو جونت جذب میکنه و نمیفهمی چطور گذشت، با یه ویبره بیدار شدم. دوباره به ع گفتم میتونه زنگ بزنه. زنگ زد. صحبت کرد. job offer داد و من توی این اوضاع بههمریختهای که برای خودم ساختم، وسط دوشنبههای پر از خستگیم، دوباره وارد برزخ شدم.
میدونی وقتی من پیشنهاد شغلی رو از لینکدین میگیرم خیلی برام مهم نیست چون میگم طرف منو نمیشناسه حالا از روی رزومه یه چیزایی دیده و شانسش رو امتحان کرده. ولی وقتی یه آشنا پیشنهاد میده چون منو میشناسه قضیه فرق میکنه. طرف کار منو دیده. طرف از اعتبار نیمچهاش برای معرفی من مایه گذاشته. و همه اینا به کنار منو وسط دریایی از حس بیکفایتی و بیاعتمادبنفسی نجات داده.
این حالت برای من برزخه چون باید فکر کنم، چون باید تصمیم بگیرم، چون باید مذاکره کنم، چون باید خودم رو اونطور که هستم ببینم نه تو سر خودم بزنم.
و من افتضاحم در اینها. متنفرم از برزخ.
و این بده که تو برای نه گفتن هم داری هزینه میدی.
- ۰۱/۰۷/۲۵