دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

مثل اینکه این بار هم مثل دفعه های پیشه. مثل اینکه تا ابد قراره همینطور باشه.

اشتباه میکنم. سرم به سنگ میخوره. اشتباه میکنم. سرم به سنگ میخوره و اینقدر این تکرار میشه که خودم خونریزی رو می بینم و خودم تنها خودمو از این چرخه به بدترین روش ممکن بیرون میکشم. درصورتی که نباید اینطور می بود.

از دیروز تا الان سه خرید اینترنتی داشتم. هر سه هیجانی! نشونه خوبیه یا بد؟

امروز کل خونه رو گردگیری کردم، جارو کردم و طی کشیدم. دستشویی رو شستم. ملحفه‌های تختم رو درآوردم، شستم، خشک شد و دوباره assemble کردم. به گیاهام آب دادم. لباس‌های بیرونم رو شستم. پتوم رو شستم. ناهار سالاد با مرغ گریل مزه‌دار شده درست کردم و شام از غذاهایی که دیروز درست کرده بودم خوردم. یه اپیزود تقریبا ۲ ساعته پادکست گوش دادم و یه وبینار (این هم دو ساعته) شرکت کردم. دوش گرفتم. ژورنال کردم و مقدار قابل توجهی هم گریه کردم. با این وجود چندین ولاگ هم توی یوتیوب و اینستاگرام دیدم.

و الان با چشمانی خیس از اشک، در حالی که چیزی از کمرم باقی نمونده و دست‌هام خبر از شروع درد میدن، از ساعت خوابم گذشته و خوابم نمی‌بره، گشنه‌ام شده و باید برم آشپزخونه. و برام سواله که بچه همسایه چرا باید تا ساعت یک و نیم شب بیدار باشه. چرا اون یکی همسایه بچه نوزادش رو ساعت ۱۲ شب حموم می‌بره. این بچه‌ها چرا خواب ندارن؟

امروز 4 مدل غذا درست کردم. از سوپرمارکت آنلاین کمی خرید کردم و سبزیجات رو شستم و سامان‌دهی کردم.

چندین راند ظرف شستم. نه باخاطر اینکه ظرف مونده باشه. به خاطر اینکه من وقتی آشپزی میکنم میزان تولید ظرف کثیفم خیلی بالاست.

لباسا رو شستم. دوش گرفتم. برای خرید وسیله بعدی خونه سرچ کردم. یه جلسه آنلاین شرکت کردم. به اسکرول در شوشال مدیا مشغول شدم و کمی هم ولاگ توی یوتیوب دیدم. ناخن‌هام رو هم گرفتم :)

الانم نشستم هندونه‌ای که امروز قاچ کردم رو می‌خورم.‌

همه این کارها رو کردم چون حال و حوصله نداشتم!

باز سرم رو شلوغ کردم با کارهایی که برام استرس‌آورن و برای دور زدنشون پناه می‌برم به کار عملی خونه‌.

یک. انگار یادم رفته بود که هر بار سر موضوع رفتن من، اون قهر می‌کنه و من هر بار باید برم نازش رو بکشم. خسته شدم انقدر ناز آدما رو کشیدم. چرا کسی نیست ناز من رو بکشه و من براش ناز کنم؟

دو. بهم می‌گفت پل‌های پشت سرت رو خراب نکن. نمی‌دونست حرفش چقدر کلیشه‌ایه. من پلی خراب نکردم. من دیگه توان راه رفتن ندارم. من انقدر تلاش کردم پل‌ها رو نگه دارم و مرمت و تعمیر کنم که سقوط کردم.

سه. پیشش میرم و آوارم. با خودم فکر می‌کنم چقدر عوض شدم. اون نظم و دیسیپلین، اون پایبندی به روش‌های اصولی جاش رو داد به این آشفتگی. به این بی در و پیکری. نمی‌شناسم خودم رو!

چهار. تو هر جمعی که میرم آدم‌هاش دارن سوشالایز می‌کنن و خوشحالن. می‌خندن. موسیقی عامه گوش میدن. تفریحات عامه دارن و با هم شوخی‌های عامه می‌کنن. من اما جدام. از همه جمع‌ها. از ظاهرم بگیر تا عقاید و سلایقم متفاوته و حوصله این کارهای فیک رو ندارم. حوصله این عوام رو ندارم. وقتی باهاشونم انرژیم زود تموم میشه و چه بد که بودن در این جمع‌ها چه بسیار فواید مالی که نداره!

پنج. دلم یه استراحت چندماهه می‌خواد.

شش. انجیر خریدم و تو می‌دونی این یعنی چی...

هفت. گربه سیاه پشت پنجره کمتر میو میو می‌کنه ولی این چیزی از میزان فضایی که در قلبم اشغال کرده کم نکرده

چند روز  پیش داشتم بهش می‌گفتم که یه گربه سیاه اومده توی حیاط همسایه و من باهاش دوست شدم. میاد و میو میو می‌کنه. منم پنجره رو باز می‌کنم با میو جوابشو میدم و به هم زل می‌زنیم. 

گربه سیاه با چشمای کهربایی که از ته دلم دوست دارم دعوتش کنم به خونه‌ام. بعد با هم تنهاییمونو پر کنیم ...

 

 

 

 

دریافت

گربه سیاه از کینگ رام و مرجان فرساد

با همکار قدیمیم صحبت می‌کردم. می‌گفت تو بعد از فلان اتفاق تا الان داشتی survive می‌کردی. این رو به عنوان یه نکته مثبت می‌گفت. با این معنی که اگه کار خارق‌العاده‌ای نکردی و به نظر خودت رشد معناداری نداشتی و تیمت از هم نپاشیده، تو در حال survive کردن بودی و تونستی.

یادمه قبلا هم تراپیستم با اشاره به یه بازه زمانی دیگه و متفاوت تو زندگیم می‌گفت تو survive کردی.

ولی من با هر دوشون مخالف بودم. به تراپیستم گفتم منظورت از survive کردن چیه؟ نه که معنیش رو ندونم. می‌خواستم بدونم چه نشونه‌ای رو برای survive توی من و زندگیم دیده.

با همکارم درباره survive کردن موافق بودم. ولی بهش هیچجوره نمی‌تونستم مثبت نگاه کنم. اصلا مثبت نبود.

مشکل من با survive کردن، خودِ ماهیتشه! پر از خشم میشم وقتی از دور نگاه می‌کنم و می‌بینم تمام اون دست و پا زدن و اون حال و احوال همه برای نجات پیدا کردن بوده. خشمگین میشم از اینکه توی اون وضع قرار گرفتم، از اینکه منو توی اون وضع قرار دادن تا من بخوام برای نجات از سقوط و فروپاشی تلاش کنم...

امروز عصر که داشتم برمی‌گشتم خونه و توی مسیر به این فکر می‌کردم یه جایی برم و دیر برم خونه و بعد دیدم حال و حوصله ندارم و دلم می خواد زود برم خونه‌ام، اون زمان که داشتم به خونه فکر می‌کردم و تمام اونچه که توی خونه انتظارم رو می‌کشه، از خودم پرسیدم یعنی الانم که توی وضعیت حداقلی هستم دارم survive  می‌کنم؟

من وقتی دانشجو بودم نسبت به رشته‌ام بی‌علاقه بودم. خودم این رو نمی‌دونستم. وقتی باید براش تلاش می‌کردم فهمیدم که علاقه‌ای ندارم. وقتی فاصله گرفتم تونستم بپذیرم که تمام مدت علاقه‌ای نداشتم و تونستم با دیگرانی که فضاش رو داشتن درباره بی‌علاقگیم صحبت کنم. انگار تا وقتی دانشجو بودم اینکه من به این رشته علاقه دارم یا نه، در واقع فکر کردن بهش کفر بود و باید مخفی می‌موند. مثل یه راز که ناخودآگاهم هم اجازه نمی‌داد رازم برای خودآگاهم برملا بشه. با فاصله گرفتن و دیدن فضاهای دیگه جرئت پیدا کردم بفهمم علاقه‌ای در کار نیست و تونستم این رو بگم به آدم‌ها.

دیشب پیتزا درست کردم.

بعد از بالا پایین کردن یوتیوب و پیدا کردن یه دستور برای خمیر پیتزا که برای بار اول قابل پیاده‌سازی باشه، دست به کار شدم. با تست مایه خمیر فوریم باید شروع می‌کردم. ترکیب مایه خمیر و آب ولرم و کنار گذاشتنش برای چند دقیقه تا کف کنه. متاسفانه کف نکرد ولی من ادامه دادم. خمیر رو درست کردم و ورز دادم. وضعیت اسفناکی شده بود. دستام توی خمیر بود و وسط راهی بودم که یا باید ادامه میدادم و نمیدونستم تهش خوب از آب درمیاد یا خراب میشه و یا باید بیخیال میشدم و برمی‌گشتم. خمیر چسبناک بود و می‌دونستم اگه آرد بیش از حد اضافه کنم خمیر سفت میشه. ویدیوی مورد نظر رو آوردم و دیدم خمیر اون آدم چسبناک نیست ولی کل زندگی منو آرد و خمیر برداشته بود. ادامه دادم. هر بار سینی رو آردی می‌کردم و ورز می‌دادم تا دوباره خمیر چسبناک بشه و دوباره سینی رو آردی کنم. بر خلاف تصورم خمیر درست شد، در زمان استراحت پف کرد. ازش چونه گرفتم. توی استراحت دوم باز پف کرد و و بعد هم که پیتزا رو درست کردم کامل پخت. لبه‌های پیتزا پف کرد و من الان یه عالمه پیتزا توی یخچالم دارم.

امروز صبح گفتم بذار برم دوباره اون ویدیو و ویدیوهای دیگه درباره خمیر پیتزا رو ببینم تا ببینم کارم چطور بوده. 

می‌دونی نکته جالب ماجرا چی بود؟ اصلا این همه صغری کبری چیدم اینو بگم. یه سری یوتوبرا که با دقت و وسواس زیاد و با نکته‌های فراوان آموزش میدن توی مرحله ورز خمیر میگفتن اگه چسبناک شد نترسید و دلیلش چی می‌تونه باشه و اشکال نداره و یا اصلا درسته یا با فلان روش مشکل حل میشه. برای کسی که بار اولش بود که به این نقطه می‌رسید هم نکته میدادن. اصلا اینا رو می‌دیدم لذت می‌بردم.

بعد اون ویدیویی که من دیدم فقط میخواست خیلی سریع با ژست آسون نشون دادن کار، شدنی بودن کار رو نشون بده و واقعا وسط دستای خمیری و چسبناک به دادت نمی‌رسید.

توی زندگی هم همینه. آدمی که زندگی کرده و پخته شده و میخواد کنارت باشه، موقع گیر افتادن توی موقعیت‌های مختلف درک می‌کنه ممکنه چه حسی داشته باشی و با گفتن اون حس‌ها یهت می‌فهمونه درکت می‌کنه و احساساتت رو ارزشمند (valid) می‌دونه.

نقطه مقابل آدمیه که قطعه از احساسات. دنبال راه میان‌بره. همه چیز رو می‌خواد ساده ببینه و تمام احساسات و پیچ و خم‌های انسانی رو حذف کنه و اگه افتادی توی گل یا وانمود کنه ندیدتت یا احساساتت رو غیر ارزشمند (invalidate) کنه. 

مهمونی رو رفتم، خیلی عجیب غریب بود. یه جاهایی دلسوزیم میومد بالا، یه جاهایی هم منطقی نگاه می‌کردم و دلسوزی کنار میرفت.

می‌دونی دلسوزیه کار درستی نبود. کلا دلسوزی خیلی مقوله پیچیده‌ایه. تو وقتی برای کسی دلسوزی می‌کنی اول یه شرایطی از اون آدم دیدی، یا اون آدم رو توی شرایطی دیدی و بعد با تجربه‌های خودت به این نتیجه رسیدی که این شرایط خوب نیست (یعنی با دید محدود خودت قضاوت کردی) و بعد دلت برای اون آدم سوخته که توی شرایطیه که از زاویه دید تو بده!

حالا اگه از زاویه‌های دیگه شرایط رو می‌دیدی، یا مثلا تو در زندگیت تجربه‌هایی داشتی که این شرایط رو بد نمی‌دونستی، قاعدتا برای اون آدم دلسوزی نمی‌کردی. 

می‌دونی... وقتی با چنین منطقی به ماجرا و حس دلسوزیم برای طرف نگاه می‌کردم، واقعا رها می‌شدم. دلسوزی کنار می‌رفت و شاید شاید شاید بشه گفت همدلی جاشو می‌گرفت. همدلی‌ای که بروز ندادم و فقط توی ذهنم با دلسوزی جایگزینش کردم.

منِ فراری از خرید، دیروز رفته بودم یه پاساژ خرید کنم. بیشتر از ۱۰ مانتو و شومیز پرو کردم، هدیه خریدم و یه وسیله واجب برای خودم.