دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

خیلی وقت بود وسط کار به اینجا پناه نیاورده بودم.

دیروز وقتی داشتم رانندگی میکردم دلم میخواست اینجا رو باز کنم و بنویسم «نمیتونم... دیگه واقعا نمیتونم». رسیدم خونه، شام و قرص خوردم. و بدون اینکه حتی یادم بیاد کی خوابیدم و بیدار شدم دیدم کل لامپا روشنن و ساعت ۳ صبحه. حتی توانش رو نداشتم پاشم خاموش کنم. همونو خوابیدم تا صبح.

صبح حال دوش گرفتن نداشتم. صبحانه هم درست نکردم با اینکه تایم دوش آزاد شده بود

البته این شب یهو خوابیدنه و بیدار شدن وسط شب و دیدن لامپای روشن جدید نبود. اما وقتی اینطوری میشه انگار روز قبل به روز بعد وصل شده. انگار من تایم برای خودم نداشتم. دریته بیشتر میخوابم ولی خواب با کیفیتی نیست. بعدش خلقم درهمه.

خلاصه واقعا دیگه نمی‌تونم!

دیروز آشپزی کردم. صبحانه فرنچ تست. ناهار سیب زمینی با یه سس مشابه آلفردو. شام چیکن رپ. چیکن رپی که ناکام ماند. تا من باشم دیگه به نون تافتون های سه نان اعتماد نکنم. و رپ رو توی نون لواش یا نون تازه درست کنم.

فقط هم ظرف شستم و خونه رو مرتب کردم. و مقدار زیادی توی یوتیوب وقت گذروندم.

به خودم سخت نگرفتم. به خودم اجازه استراحت دادم با اینکه هزار تا کار داشتم. نه اخبارو چک کردم و نه به کار فکر کردم. چند باری هم یاد اینجا افتادم که بیام چیزی بنویسم و فراموش شد. الان هم اومدم کمی از روزمره‌جات این روژهام بگم.

نشونه های شما براش شروع پاییز چیه؟

برای من آفتابشه. اون نوع آفتاب و نوری که از پنجره وارد میشه کاملا نوید پاییزو میده.

و انگور. از این انگور سبز کوچیکا که هسته ندارن و کم کم به قهوه ای و بنفش میرسن. اینا برای من نشونه پاییزن. نارنگی که دیگه یعنی حاجی عزای زمستونو بگیر‌ ولی این انگورا واقعا شروع پاییز رو یادآوری میکنن برام.

بوی غذا این موقع شب کل خونه و احتمالا کل ساختمون رو برداشته. چون یهو یادم افتاد برای فردا ناهار درست نکردم و متاسفانه شرایط طوریه که ناهار درست کردن این موقع شب برام راحتتره از ناهار خریدن.

اومدم بنویسم و ادای دینی برای شهریور داشته باشم و برم. گرچه که بارها تو این مدت موضوعی از ذهنم می گذشت و به نظرم میرسید جاش تو وبلاگه ولی لحظه طوری بود که نمیشد نوشت. و فراموش میشد.

باید اون پست ثابت رو بردارم. تغییراتی توی کارم دادم. از طرف خونواده با خواسته هاشون تحت فشارم، چیزی بیشتر از این نمیتونم بگم. احساس میکنم تایمم مال خودم نیست و همون میزان کمی هم که با اونا میگذرونم پر از استرسه برام. جلسات تراپی هم به گره هایی رسیدن. 

و توی یک ماه گذشته، بعد از این همه مدت زندگی تو این خونه دو تا سوسک دیدم و واقعا دارم به این فکر میکنم اگه تخم سوسکی چیزی پیدا کردم بذارم و برم؟

هنوز توی هرم مازلو بالا نیومدم تا دغدغه ای غیر از رفع نیاز های اولیه داشته باشم. اینا هیچ، عقبگرد هم دارم میکنم به گذشته. از همه جهت فریز شدم. به این وضعیت میگم survival mode. فقط داری زنده می‌مونی. همین.

احساس خشم بزرگترین حسیه که لحظه به لحظه باهامه ولی خب نمود بیرونیش شبیه اون خشمی که همه میشناسن نیست. 

همینا!

یادم نمیاد اینو اینجا نوشته بودم یا نه. بعد از مدت‌ها که خونه کثیف بود چند وقت پیش تمیزش کردم. یه روتین آسان‌گیرانه هم گذاشتم و مدتی تمیزی خونه رو حفظ کردم. اما زندگی اونطور که دلم می‌خواست پیش نرفت و تمیزی خونه شد اولویت آخر و دوباره کثیف شد و کثیف موند.

امروز اینها زیر دوش به ذهنم رسید. که این خونه با اینکه تمیز نیست اما من توش راحتم. خوشی‌های ریزی توش برای خودم ساختم. مثل شبا دوش آب سرد گرفتن و خنک شدن تو این گرما. مثل کولرو تا صبح روشن گذاشتن. مثل خوابیدن بدون رویه و پتو و راحت بودن. مثل نوشیدنی های عزیزم که به محض هوس کردن برای خودم درست میکنم. مثل تنقلات مخصوص به خودم که توی یخچال فریزر برای خودم درست کردم. مثل تختم و لباس‌هام که همیشه تمیز و خوشبو نگشهون میدارم‌. مثل موقعیت‌های آشپزی که برای خودم ایجاد میکنم و تمام خوراکی ها و غذاهای خوشمزه‌ای که می‌خورمشون. خوشی‌هایی که فقط اینجا دارمشون. نه هیچ جای دیگه‌ای.

حتی زندگی جهنمی و پر از اضطراب هم توی این چهار دیواری کنار اومدن باهاش و تحملش راحتتره برام. خالصانه احساساتم رو توی این خونه تجربه میکنم. می‌بینمشون. باهاشون می‌مونم. سرکوبشون نمی‌کنم و تغییر شکلشون نمیدم. حتی اگه احساسات خوشایندی نباشن‌.

اینجا راحتتر می‌خوابم. راحتتر بی‌خواب میشم. راحتتر از خواب بیدار میشم و راحتتر تا لنگ ظهر میخوابم‌. اینجا من منم.‌

این داستان، من و وبلاگ و اضطرابی دیگر. این روزها درگیر اضطراب بالایی هستم. امروز هم یه نمونه اشه. و من وقتی بابت موضوعی چه آگاهانه چه ناخودآگاه اضطراب دارم باید زندگی رو برای خودم حرام اعلام کنم. مثل الان که خواب بر من حرامه.

خواب ندارم. به خاطر استرسه. دوباره دارم به مرحله overwhelmed  شدن نزدیک میشم. کاش اوکی بودم همه داستان های این چند وقت رو اینجا بنویسم.

خب موقعیت اینه، من دارم از استرس خفه میشم. دیروز بعد از اینکه اومدم خونه خودم تقریبا هیچ کاری نکردم جز خوردن، دراز کشیدن و اسکرول کردن. استرس انقدر سنگین بود که نمیتونستم زیر وزنش حتی بشینم. دیروز رو به خودم سخت نگرفتم. خوابیدم. صبح هم بیدار شدم. از لحظه بیدار شدن این استرس خوردن و نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده. و من دیدم چی بهتر از اینکه بیام اینجا درباره اش بنویسم.

موضوع اینه که یه در باز شده. یه در کوچولو. من خوشحال و هیجان زده ام و صد البته پر از استرس. اصلا دلم نمیخواد درباره پشت در زیاد بدونم که نکنه بفهمم پشتش همون جهنمیه که الان توشم. توی ندونستن حداقل میشه پشت در دنبای پریان و بهشت رو تصور کرد. اعتماد به نفسم هم بی نهایت پایینه. بی نهایت هم عصبانیم و همینطور دوباره به نقطه ای رسیدم که فهمیدم هیچی، واقعا هیچی، بلد نیستم. و با این اوضاع باید خودمو خوب جلوه بدم. واقعا این استرسه کار دستم میده و گند میزنم توی هز چی دره.

+ بلا بلا بلا...
- اونا رو ولشون کن. اینکه چی پیشنهاد دادن و کی چه درخواستی داشته رو ول کن. تو چی میخوای؟
+ (سکوت) 
+ من؟ (در ذهنش: نمیدونم! من هیچی نمیخوام!)