- ۰ نظر
- ۲۰ آذر ۰۲ ، ۲۰:۴۸
یه مفهومی هست به اسم tone of voice. کلمات انتخابی تو، ولوم صدات و نحوه ادا و سرعت صحبت کردنت و اینها مشخصش میکنه. با هر آدمی بسته به حسی که داری و پیامی که داری منتقل میکنی میتونی tone of voice متفاوتی داشته باشی.
من وقتی مدتی از اجتماع به دور میشم گند میخوره به tone of voice ام. گند اساسی میخوره. مثل الان. مثل این مدت. خودم متوجهشم. بد هم متوجهه وخامت اوضاعم ولی انگار در موقعیت نمیتونم کاری براش بکنم. با اعتماد به نفس به دست آوردن، بودن توی جمع های آشنا و زیاد حرف زدن درست میشه ولی واسه من خیلی سخته و طول میکشه. روی مدلی که آدمها من رو میشناسن و توی ذهنشون از من یه کاراکتر میسازن هم خیلی تاثیر میذاره.
خلاصه که ریست فکتوری شدم :(
دوست دارم بنویسم که یادم باشه این روزا رو. ولی فعلا تمایلی برای نوشتن از جزئیات ندارم. هر قدمی برمیدارم برای خودم تازه است. یک ماه پیش حس میکردم دارم گند میزنم و ریسک بزرگی کردم. الان میدونم این چیزا ریسک نیست! شایدم ریسکه! نمیدونم. ولی جرئتم بیشتر شده واسه یه سری کارا.
خیلی دوست داشتم یک آدم نزدیک و امن رو داشتم که تمام آشفتگیهای ذهنم رو براش بیرون میریختم و اون این دونه ها رو نخ میکرد و تسبیح افکارم رو دستم میداد و من میفهمیدم حالا چیکار باید بکنم. ولی متاسفانه انگار وظیفه فهمیدن و تصمیم برای هر قدم کار خودمه و این تمومی نداره. هر چالش رو که رد میکنی و کمی ازش یاد میگیری، دفعههای بعد برات اون چالش آسونتر میشه. ولی بدبختی ماجرا اینه که چالشهای بزرگتر سر راهت میان و تمومی نخواهند داشت.
یه مقدار بستنی کاکائویی هم گذاشتم توی فریزر برای روزهای غم و روزهای اضطراب. واقعا نیازه همیشه بستنی کاکائویی داشتن.
و این بینها گاهی فلش بک میزنم به خودم در یک سال گذشته و افسوس میخورم که چقدر کور بودم توی کارم. اگه فقط کمی، فقط کمی فضا و زمان به دست میآوردم چقدر در تاثیرگذاریم موثر میبود. حیف که نه فضا داشتم نه زمان. حیف که فضا و زمانم رو حروم یه مشت آدم پر توقع کردم، حیف که اجازه دادم با پر توقعیشون از زمانم و تمرکزم خرج خودشون بکنن. حیف.
واقعا در این لحظه و این زمان دلم میخواد یکی به من بگه چه مرگمه، همین!
میدونم دارم گند میزنم. نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. فقط دلم میخواد یکی یهم بگه چه مرگمه!
امروز خیلی عجیب بود. رفته بودم جایی و برگشتنی تصمیم گرفتم با مترو برگردم. برای رفتن به سمت ایستگاه باید از خط عابر میگذشتم و وایستاده بودم اطرافم رو نگاه میکردم ببینم چراغ عابرین کجاست به ما بگه وایستین یا حرکت کنین! بعد یه خانومه گفت بیا با هم بریم. حین رد شدن بهش گفتم دنبال چراغ عابر بودم و از مدلی که آستین لباسم رو گرفته بود فهمیدم که از رد شدن از خیابون میترسیده. رسیدم اونور و من رفتم سمت مترو خداحافظی کردم و اون هم تشکر. بی هیچ حرف دیگه ای.
بعد داستان به اینجا ختم نشد. توی مترو باید دو بار خط عوض میکردم. یه تیکه به خاطر عوض شدن اسم ایستگاه ها داشتم گم میشدم. از یه دختره پرسیدم علامه چعفری یعنی کلاهدوز؟ گفت نه یعنی ارم سبز :)))) بی هیچ حرف اضافه ای.
بعد توی مترو یه پسره اومد کف واگن جلوم نشست و هنگ درامز زد. خیلی موزیک های مختلف و خوبی میزد. اصلا خز نبود. خیلی کوچولو هم بود. زیر بیست سال سن داشت. پول نقدم کم بود و نمیدونستم کرایه تاکسی از مترو تا خونه چنده. همونجا سرچ کردم و قیمت رو درآوردم و بخشی از پول نقدم رو براش انداختم.
بعد از پیاده شدن هم وقتی اومدم از پله برقی بالا برم دیدم خانمی که بغل دستمه خیلی حالش بده. انگار که داره جون میده. ساک دستیش رو بی هیچ حرفی ازش گرفتم اونم بی هیچ حرفی بهم دادش. پرسیدم حالت خوبه؟ گفت نه. گفت کمرش درد میکنه. پیر بود. بالا که رسیدیم بهش گفتم باید برم پول بگیرم از ATM. پرسیدم صبر میکنه برم و بیام و ساکش رو ببرم. گفت آره میشینه منتظرم. پول رو گرفتم و برگشتم پیشش و کمی حرف زدیم. رفته بود مشهد زیارت. 24 ساعت تو حرم بدون رفتن به هتل یا مسافرخونه. اومده نماز صبح بخونه که کمرش گرفته و ... رفتیم بالا توی خیابون. گفتم میتونیم تا خونه اش ساکش رو ببرم. چند بار گفتم و گفت نه مامان تو برو. ساکمو بذار پایین پله ها و برو. گذاشتم و رفتم. آرزوی سلامتی کردیم برای هم.
این همه کار خیر و صحبت با غریبه تو خیابون و به این راحتی اونم توی یه روز برای خودمم عجیب بود!