دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

بوی غذا این موقع شب کل خونه و احتمالا کل ساختمون رو برداشته. چون یهو یادم افتاد برای فردا ناهار درست نکردم و متاسفانه شرایط طوریه که ناهار درست کردن این موقع شب برام راحتتره از ناهار خریدن.

اومدم بنویسم و ادای دینی برای شهریور داشته باشم و برم. گرچه که بارها تو این مدت موضوعی از ذهنم می گذشت و به نظرم میرسید جاش تو وبلاگه ولی لحظه طوری بود که نمیشد نوشت. و فراموش میشد.

باید اون پست ثابت رو بردارم. تغییراتی توی کارم دادم. از طرف خونواده با خواسته هاشون تحت فشارم، چیزی بیشتر از این نمیتونم بگم. احساس میکنم تایمم مال خودم نیست و همون میزان کمی هم که با اونا میگذرونم پر از استرسه برام. جلسات تراپی هم به گره هایی رسیدن. 

و توی یک ماه گذشته، بعد از این همه مدت زندگی تو این خونه دو تا سوسک دیدم و واقعا دارم به این فکر میکنم اگه تخم سوسکی چیزی پیدا کردم بذارم و برم؟

هنوز توی هرم مازلو بالا نیومدم تا دغدغه ای غیر از رفع نیاز های اولیه داشته باشم. اینا هیچ، عقبگرد هم دارم میکنم به گذشته. از همه جهت فریز شدم. به این وضعیت میگم survival mode. فقط داری زنده می‌مونی. همین.

احساس خشم بزرگترین حسیه که لحظه به لحظه باهامه ولی خب نمود بیرونیش شبیه اون خشمی که همه میشناسن نیست. 

همینا!

یادم نمیاد اینو اینجا نوشته بودم یا نه. بعد از مدت‌ها که خونه کثیف بود چند وقت پیش تمیزش کردم. یه روتین آسان‌گیرانه هم گذاشتم و مدتی تمیزی خونه رو حفظ کردم. اما زندگی اونطور که دلم می‌خواست پیش نرفت و تمیزی خونه شد اولویت آخر و دوباره کثیف شد و کثیف موند.

امروز اینها زیر دوش به ذهنم رسید. که این خونه با اینکه تمیز نیست اما من توش راحتم. خوشی‌های ریزی توش برای خودم ساختم. مثل شبا دوش آب سرد گرفتن و خنک شدن تو این گرما. مثل کولرو تا صبح روشن گذاشتن. مثل خوابیدن بدون رویه و پتو و راحت بودن. مثل نوشیدنی های عزیزم که به محض هوس کردن برای خودم درست میکنم. مثل تنقلات مخصوص به خودم که توی یخچال فریزر برای خودم درست کردم. مثل تختم و لباس‌هام که همیشه تمیز و خوشبو نگشهون میدارم‌. مثل موقعیت‌های آشپزی که برای خودم ایجاد میکنم و تمام خوراکی ها و غذاهای خوشمزه‌ای که می‌خورمشون. خوشی‌هایی که فقط اینجا دارمشون. نه هیچ جای دیگه‌ای.

حتی زندگی جهنمی و پر از اضطراب هم توی این چهار دیواری کنار اومدن باهاش و تحملش راحتتره برام. خالصانه احساساتم رو توی این خونه تجربه میکنم. می‌بینمشون. باهاشون می‌مونم. سرکوبشون نمی‌کنم و تغییر شکلشون نمیدم. حتی اگه احساسات خوشایندی نباشن‌.

اینجا راحتتر می‌خوابم. راحتتر بی‌خواب میشم. راحتتر از خواب بیدار میشم و راحتتر تا لنگ ظهر میخوابم‌. اینجا من منم.‌

این داستان، من و وبلاگ و اضطرابی دیگر. این روزها درگیر اضطراب بالایی هستم. امروز هم یه نمونه اشه. و من وقتی بابت موضوعی چه آگاهانه چه ناخودآگاه اضطراب دارم باید زندگی رو برای خودم حرام اعلام کنم. مثل الان که خواب بر من حرامه.

خواب ندارم. به خاطر استرسه. دوباره دارم به مرحله overwhelmed  شدن نزدیک میشم. کاش اوکی بودم همه داستان های این چند وقت رو اینجا بنویسم.

خب موقعیت اینه، من دارم از استرس خفه میشم. دیروز بعد از اینکه اومدم خونه خودم تقریبا هیچ کاری نکردم جز خوردن، دراز کشیدن و اسکرول کردن. استرس انقدر سنگین بود که نمیتونستم زیر وزنش حتی بشینم. دیروز رو به خودم سخت نگرفتم. خوابیدم. صبح هم بیدار شدم. از لحظه بیدار شدن این استرس خوردن و نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده. و من دیدم چی بهتر از اینکه بیام اینجا درباره اش بنویسم.

موضوع اینه که یه در باز شده. یه در کوچولو. من خوشحال و هیجان زده ام و صد البته پر از استرس. اصلا دلم نمیخواد درباره پشت در زیاد بدونم که نکنه بفهمم پشتش همون جهنمیه که الان توشم. توی ندونستن حداقل میشه پشت در دنبای پریان و بهشت رو تصور کرد. اعتماد به نفسم هم بی نهایت پایینه. بی نهایت هم عصبانیم و همینطور دوباره به نقطه ای رسیدم که فهمیدم هیچی، واقعا هیچی، بلد نیستم. و با این اوضاع باید خودمو خوب جلوه بدم. واقعا این استرسه کار دستم میده و گند میزنم توی هز چی دره.

+ بلا بلا بلا...
- اونا رو ولشون کن. اینکه چی پیشنهاد دادن و کی چه درخواستی داشته رو ول کن. تو چی میخوای؟
+ (سکوت) 
+ من؟ (در ذهنش: نمیدونم! من هیچی نمیخوام!)

انقدر لفتش دادم و بیرون نیومدم از این کار که زیرابمو زدن :)

احساس حماقت میکنم. از اول این کارو نمی خواستم و بهشون گفتم. و اونجایی حماقت کردم که موندم.

چون تو قسمتی از زندگیم هستم که رفتن به تنهایی برام سخته.

نیاز دارم یکی هلم بده تا بیرون برم.

اینقدر که اینجا احساس بی کفایتی کردم توی هیچ کاری نکرده بودم. اینقدر که توی کارهای قبلی درخشیدم اینجا فقط و فقط له شدم. توسری خوردم. مقایسه شدم. احساس بی کفایتی کردم. کاری بهم محول شد که وظیفه من نبود و در کمال حقارت حالا دارن زیرابم رو هم میزنن. و همه اینها در صورتیه که در واقع توانمندی من توی کارهای قبلی ثابت شده بود! بارها!

هر بار که گفتم میخوام برم، عین اسکلا موتورم بیشتر روشن شده. چون وقتی میگفتم میخوام برم از تصور خوشحالی این رفتنه انگیره میگرفتم و به جای اینکه این انگیزه رو جای دیگه خرج کنم خرج موتورم توی این کار میکردم! چرا؟ در آینده برام روشن میشه. اگه عمری باشه. واقعا هم همینه. الان توی مقطعی از زندگی ام که هیچ بخشی از زندگیم با منطق جور در نمیاد! کار هم جزئی از این بی منطقی ها.

میدونی... شبیه موندن توی یه رابطه مریضه. میدونی باید بری. مدام بار و بندیل جمع میکنی بری ولی نمیدونی چرا! واقعا نمیدونی چرا نمیری! میمونی و عذاب میکشی. رابطه ای که نه تنها به شادی و رشد و بالندگی کمکی نمیکنه کلی هم توی سرت میزنه و احساس بی دست و پا بودن و بی کفایتی و بد و زشت و به درد نخور بودن بهت میده! مثال زیراب خوردن هم مدل رابطه ایش خیانت دیدنه! میمونی تا بهت خیانت بشه و باز پای رفتن نداری.

یادمه استاد یکی از درسهای تربیت بدنی دانشگاهمون خیلی خوب بود. از این استادا نبود که سالن ورزشی رو با پادگان اشتباه گرفتن. از اونا هم نبود که فکر میکنن اگه داد یا سوت بزنن انگیزه می‌گیری. به حال خودت هم رهات نمی‌کرد. بدنهای خشک و نامنعطف ما رو که میدید تعجب میکرد ولی بهمون تمرین کشش که میداد تحقیر نمی‌کرد. بعد از چند جلسه پیشرفتمون رو بهمون یادآوری میکرد. منِ فراری از ورزش عاشق کلاساش بودم. اونجا کم کم داشتم با بدنم آشنا میشدم و تاثیر تمرین روی یادگیری عضله‌ها رو به عینه می‌دیدم. ورزش کردن برام لذت بخش شده بود و برام مهم شده بود خوشگل برم سر کلاس :)

اون موقع ها فکر می‌کردم شاید به خاطر نفس ورزش بوده این علاقه من به کلاس. بعدها میگفتم شاید به خاطر حرفه‌ای بودن استاد بوده که با دانش بالاش تمرینای خوبی میداده و تنوع و نکات رو رعایت میکرده که منم می‌تونستم پا به پای کلاس برم و لذت ببرم.

دیشب که داشتم جلسه ششم چالش یوگای Adrian رو انجام میدادم تازه فهمیدم ماجرای من و ورزش از چه قرار بوده. ادرین می‌گفت اگه مچتون ضعیفه و مثل من نمی‌تونید این حرکات رو انجام بدید اشکال نداده و اینطوری مچتون رو نرمش بدید تا استراحت کنه. میگفت منم اولش مچ دستم ضعیف بود. اینجا بود که تازه فهمیدم قضیه من و ورزش چیه. وقتی مربی مثل ادرین، مثل استاد تربیت بدنی دانسگاهمون همدله، درک میکنه توان بدنی آدمها متقاوته، آگاهه انعطاف و عضله و یادگیری با تمرین به دست میاد، من با این مربی میتونم ورزش کنم، لذت ببرم، تمرین کنم و رشدم رو ببینم. خودم رو اذیت نکنم و هدفای چرت و پرت برای خودم نذارم. تو لحظه حال باشم و روی ورزش تمرکز کنم نه هیچ چیز دیگه. چیزی که کلاس تربیت بدنی دانشگاه رو خاص میکرد مربی بودن مربیش بود. نه خود ورزش یا دانش پروفشنال اون شخص. خیلی کم پیدا میشه تو زندگی گذرت به یه مربی بخوره. حالا تو هر زمینه‌ای. مربی‌ها طلان واقعا.

اینم از درس امشب :)

البته امشب تو چالش روز هفتم وقتی از یه حالت می‌پریدیم به یه حالت دیگه و من دیدم میتونم بپرم درحالیکه شبهای پیش نمیتونستم بپرم اینها همه یادآوری شدن برام.

اردیبهشت امسال اینجا ده پست گذاشتم. آخرین باری که تعداد پست های یه ماه دورقمی شده بود خرداد 1401 بود. دو سال پیش. ببین این اردیبهشت چه بر من گذشت. چه بر من گذشت و مطمئنم یادم نمی مونه چون هم سخت بود هم ثبت نکردم جایی این اتفاقات رو. تموم شد؟ نه. تموم میشه؟ چی بگم!

امروز هم خیلی استرس کشیدم. سر هیچ. و  الان که رسیدم به نصف شب یه کوچولو دارم احساس امنیت میکنم. 

من به شخصه که اصلا و ابدا با این تعطیلی امروز خوشحال نشدم. تمام برنامه ریزی های کاریم به هم ریخت و رسما دهنم سرویس شد.