دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۴۵ ب.ظ

صبح با استرس خواب موندن بیدار شدم و فهمیدم جمعه‌اس. 

بعد دوباره با بوی حلوا بیدار شدم که مامانم برای صبحونه درست کرده بود ولی توان باز کردن چشمامو نداشتم. 

بعد دوباره با صدای میوه‌ها که مامانم می‌ریختشون توی سینک ظرفشویی تا بشورتشون بیدار شدم.

بعد دوباره با صدای گوشیم بیدار شدم و جواب ندادم، خاله‌ام بود.

بعد دوباره با برنامه مامانم که چه کسی جارو بکشه، چه کسی خرید کنه و چه کسی فلان بیدار شدم.

گردنم درد میکرد و عصبانی و بدخلق بودم. هنوزم هستم. بیرون بارون میاد. و دیروز یه حقیقت دیگه از خودم برام روشن شد و دلم نمیخواد اینجا باشم. دلم میخوام برم بیرون گریه کنم.

و از خودم بدم میاد و از همه چیز...

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی