...
جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۴۵ ب.ظ
صبح با استرس خواب موندن بیدار شدم و فهمیدم جمعهاس.
بعد دوباره با بوی حلوا بیدار شدم که مامانم برای صبحونه درست کرده بود ولی توان باز کردن چشمامو نداشتم.
بعد دوباره با صدای میوهها که مامانم میریختشون توی سینک ظرفشویی تا بشورتشون بیدار شدم.
بعد دوباره با صدای گوشیم بیدار شدم و جواب ندادم، خالهام بود.
بعد دوباره با برنامه مامانم که چه کسی جارو بکشه، چه کسی خرید کنه و چه کسی فلان بیدار شدم.
گردنم درد میکرد و عصبانی و بدخلق بودم. هنوزم هستم. بیرون بارون میاد. و دیروز یه حقیقت دیگه از خودم برام روشن شد و دلم نمیخواد اینجا باشم. دلم میخوام برم بیرون گریه کنم.
و از خودم بدم میاد و از همه چیز...
- ۰۲/۱۰/۲۲