۲۳ . دلخوشی های کوچک زندگیِ من
پسره لباش مشکی تنش بود، خودش تنهایی با یه سینی توی دستش که توی سینی هم فقط یدونه لیوان شربت بود کنار خیابون ایستاده بود. ۹-۱۰ ساله. من با ذوق تمام وایسادم کنارش شربت بخورم و خوشحال بودم حقیقتا. وروجکِ خندهرو میگه میشه به ایستگاهمون کمک کنید؟ وروجکِ درونم جواب میده چه کمکی؟ اونم میگه کمک پولی ^_^ میگم وایسا بزنم بغل. میگه پول نداریم شکر بخریم برای ایستگاهمون :))
نگاه کردم دیدم مامانش اونور نشسته رو صندلی. یه دختربچه و پسرک ۱۱-۱۲ سالهام با منقل اسپند دود خاموش شدهشون ور میرن تا شاید بردارن ببرن خونه. کمک پولی(^_^) رو که بش دادم چونان آهو جست و با بپر بپر رفت پیش مامانش و شاید خوشحال از نتیجه آخرین شربت.
تا خونه صدبار تو دلم قربون ایستگاه صلواتیشون و اینکار کوچولوشون رفتم :)) عاشق این کارای بزرگونه بچههام من. اعتماد به نفسشون اندازه یا دنیا بالا میره اگه فیدبک مثبت ببینن.
پ ن : میره تو دسته دلخوشیها. با عنوان «چایی/شربت/شیرینی/... خوردن از یه ایستگاه صلواتی کاملا بچگونه»
پ ن : توضیحات این سری پستها
- ۹۷/۰۶/۲۶