...
من وبلاگ ساختم چون تنها بودم.
من تنها بودم. همیشهی عمر تنها بودم. از تنهایی میترسیدم، پس همیشه در حال فرار ازش بودم. چنگ میزدم به هر چیزی که من رو نجات بده و این تلاشها بیفایده بودند.
وبلاگ ساختم. انگار که دوباره دستهام رو توی هوا تکون داده باشم تا چیزی پیدا کنم و نیوفتم توی چاهِ تنهایی.
ولی این وبلاگ ساختن و دوست پیدا کردن و اینها مصادف شده بود با زمانی که من داشتم به جای فرار، تنها بودن رو لمس میکردم. افتادم توی چاه تنهایی و فهمیدم که چاه نیست. چاله هم نیست. یه سرزمین ناشناخته و بس زیباست. مواجه شدم با چیزی که تمام عمر ازش میترسیدم و حالا عجیب و ناشناخته بود.
راستش رو بگم، هنوز هم از تنهایی میترسم. ولی شدت و نوع ترسم متفاوته با چیزی که قبلاً بود. پخته تره.
دوست با تجربهای دارم که نگاه دیگهای به این طرز نگاه من به تنهایی داره. اون میترسه از اینکه این تنهایی که من میبینم و بهش علاقهمند شدم، انزوا باشه. میترسه من غرق بشم توی انزوا. ترسی که هنوز نسبت به تنهایی در من هست هم ته موندههای نگرانی دوستمه. در واقع اون منو میترسونه از خو گرفتن به زندگی در این سرزمین عجیب و زیبا. میترسه تصورم اشتباه باشه.
باز هم بخوام راستش رو بگم، ما هیچ کدوممون نمیدونیم کدوم تصور درسته. چاله، چاه، سرزمین ناشناخته، انزوا... یا هرچیزی که حتی به ذهنمون خطور هم نکرده.
من انزوا رو هم تجربه کردم. همون بازه زمانی که نمود اینترنتیش از زمان بستن وبلاگ اولم تا ساختن وبلاگ فعلیم بود. بد چیزی بود انزوا. افتضاحِ محض. ولی اگه تجربهاش نمیکردم حاضر به سقوط توی چاه تنهایی نمیشدم و باهاش مواجه نمیشدم.
فعلا همینها. کلا حوصله بستن مطلب رو ندارم...
- ۹۸/۰۴/۰۸
منم تنهایی رو دارم حس میکنم
حسش یه کمی تلخه، نه مثل چیزی که تو توصیفش کردی
من تنهایی رو دوست ندارم. ولی همیشه همراهم حسش میکنم