دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

(از منتشر نشده‌های فراموش شده) (آذر ۹۷)

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۱ ب.ظ

(فکر کنم به این خاطر منتشر نکرده بودم چون لحن نوشتنم رو دوست نداشتم :/)
کاهش وزن، به یکباره بر من نزول کرد. بدون اینکه برایش تلاشی کنم. اینگونه بود که من هر روز داشتم در مسیر افزایش وزن حرکت می‌کردم و لباس‌هایم برایم تنگ و تنگ‌تر می‌شدند و اطرافیان از دیدن روند صعودیم عاصی می‌شدند، تا به یکباره افتادم در سرپایینی. بدون اینکه رژیمی بگیرم یا ورزشی کنم، و حتی تلاشی، افتادم در سرپایینی. موضوع این بود که خورد و خوراکم نظم پیدا کرده بود. خوردن‌های استرسی جایش را داده بود به بی‌میلی و نخوردن‌ها از روی خجالت!! و حال لباس‌هایم برایم گشاد می‌شدند و بدنم هر روز بی‌ریخت‌تر.
ولی جالب اینکه آنهایی که قبلا از افزایش وزن من عاصی بودند و زندگی را بر من زهر کرده بودند حالا گم و گور شدند. قبلا خسته‌ام کرده بودند از بس می‌گفتند رژیم بگیر، کم بخور، ورزش کن، خجالت بکش از چاق شدنت و کلی سرکوفت دیگر. ولی حالا نبودند و نیستند که ببیند من لاغر شدم و لاغر میشوم. شاید قبول ندارند این لاغر شدن بدون تلاش را. شاید هم هنوز راضی نیستند از وزنم! در کل نمی‌دانم چرا نیستند که ببیند حداقل! 
از طرفی اطرافیانی هستند که حتی بعد از دیدارهای کوتاه چند هفته‌ای لاغر شدنم را به من متذکر می‌شوند. فکر کن دوستت را بعد از مثلا دوهفته دوباره ببینی و به تو بگوید لاغر شده‌ای! 

نظرات (۱)

  • هانی هستم
  • مردم همیشه باید چیزی برای گفتن داشته باشند!

    پاسخ:
    همیشه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی