- ۰ نظر
- ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۴
چی میشه که یه سری از بچهها تو یه سری خونوادهها به دنیا میان، یه سری دیگه تو خونوادههای دیگه؟ بعد همین خونوادههای متفاوت و آدمای متفاوت از اون بچههای معصوم هم هیولا میسازن٬ هم آدم، هم مریض؟ بعد بچه هه میمونه و خودش که حالا باید هر گندی بقیه بش زدنو درست کنه و همچنان نمیتونه از اونا بِکَنه؟ و باید بشون نیکی هم بکنه؟ چی میشه که اینطوری میشه؟
کی سفرمون تموم میشه؟
(وی چند ساعتیست از منزل و شهر خارج شده است و در جاده به سر میبرد)
پن : سفر با خونواده رو دوست ندارم، البته با برادرم جداگانه تجربه نکردم شاید خوب باشه.
آدما وقتی غرشون میاد چیکار میکنن؟ چطوری خالیش میکنن که توشون پر نشه و جمع نشه؟ وضعیت غُردونی وجودم بحرانیه. قاطی کرده سیمهام. هم غُردونی پر شده، هم عَردونی. عصبی هم شدم. بیحوصله. و نقاب کلفتتر :|
و کلافه.
چرا من وقتی جاهایی میرم که اتفاقا دوستشون دارم اینجوری میشم؟ خجالت زده میشم؟ همش پابینو نگاه میکنم؟ زود فرار میکنم؟ آخرشم بغض میکنم؟
چرا من ناز باکلاس بلد نیستم بکنم؟؟
چرا هی فکر میکنم اینجور جاها مال من نیست؟
چرا اصلا؟
چرا من به این نقطه رسیدم که چنین فکری درباره خودم بکنم؟ چنین حسی نسبت به خودم داشته باشم؟
من که با اونا فرقی نداشتم؟ منم بالقوهام این بود؟ نبود؟
اصلا این چه فکراییه من میکنم؟
یه همکارم داریم که هر وقت شوخی میکنه به من میگه (شاید دوستانه میگه، شاید تذکر میده، شایدم دوباره با شوخی میگه) که داره شوخی میکنه :|
در صورتی که من میفهمم شوخی کرده. ولی نمیدونم چه مرگمه که یه کاری میکنم که اون هی میخنده و هی جدی میگه که شوخی کرده :|
دفعه بعدی با مشت میکوبم تو کلّش :|||
جالبه که هروقت یه مشکلی بین ما پیش میاد بلافاصله بعدش برامون مهمونِ طولانی مدت میاد :))
از خونه به محل کار پناه میبری...
از محل کار به خونه...
چرا اینطوری شد؟
یعنی تو فقط داری تو فاصلهی بین این دوتا زندگی میکنی؟