دوباره روزای کاری شروع شد و دوباره آی هیت مایسلف :|
- ۰ نظر
- ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
نود و هفت درصد از زندگی من تشکیل شده از ترس. که سی و هشت درصد از این ترسها شناخته شده هستن و حس میشن. ولی شصت و دو درصد از این ترسها زیادی ناخودآگاهن و اصلا حتی نمیدونم اسمشون ترسه و باید یه تلنگر در حد پتک توی سرم بخوره تا بفهمم که عهههه... آهاااااا... اینم یه جور ترسه توی وجود من!
چی میشه که یه سری از بچهها تو یه سری خونوادهها به دنیا میان، یه سری دیگه تو خونوادههای دیگه؟ بعد همین خونوادههای متفاوت و آدمای متفاوت از اون بچههای معصوم هم هیولا میسازن٬ هم آدم، هم مریض؟ بعد بچه هه میمونه و خودش که حالا باید هر گندی بقیه بش زدنو درست کنه و همچنان نمیتونه از اونا بِکَنه؟ و باید بشون نیکی هم بکنه؟ چی میشه که اینطوری میشه؟
کی سفرمون تموم میشه؟
(وی چند ساعتیست از منزل و شهر خارج شده است و در جاده به سر میبرد)
پن : سفر با خونواده رو دوست ندارم، البته با برادرم جداگانه تجربه نکردم شاید خوب باشه.
آدما وقتی غرشون میاد چیکار میکنن؟ چطوری خالیش میکنن که توشون پر نشه و جمع نشه؟ وضعیت غُردونی وجودم بحرانیه. قاطی کرده سیمهام. هم غُردونی پر شده، هم عَردونی. عصبی هم شدم. بیحوصله. و نقاب کلفتتر :|
و کلافه.