دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

اینم درست نیست که من دیروز اون پست رو بنویسم و بعد رهاش کنم. پست و حرف رها نشده بود. ولی دقیقا یه اتفاق افتاد که خوب بود و به ایده آل های من هم نزدیک بود.

همین.

چرا انجام بعضی از کارا مثل جون کندن می مونه؟

وقتی نگاهش می کنم، به این چیزی که بخش هاییش ساخته دست و ذهن خودمه، باید خوشحال باشم. باید دوستش داشته باشم. باید بخوام که برای خودم نگهش دارم. ولی چرا من این احساساتو ندارم نسبت بش؟

من وقتی می بینمش ذوق نمی کنم، خوشحال نمیشم. اتفاقا برعکس، تمام غم دنیا آوار میشه رو سرم. از خودم بدم میاد بابت وجود اون! و دوست دارم زودتر محو بشه.

وقتی دیگران می بیننش ذوق زده میشن. تقریبا هررر کسی دیدتش ذوق کرده. به خاطر من ذوق نکرده. خودش ذوق کرده. ولی من بدم اومده از ذوق زده شدن بقیه. و وقتی بی تفاوتی نشون دادم، برای اونا عجیب به نظر اومده. از طرف یه نفرشون حتی متهم شدم به فلان بودن. 

می دونی چه فکر وحشتناکی به ذهنم رسید؟ که نکنه من یه روز یه بچه جلوم نشسته باشه و بچه ی خودم باشه و من دقیقا همین احساسات رو نسبت بش داشته باشم! اون روز قطعا مستحق مرگم. نه نه! یه مرده ی ذاتی ام!

وقتی تکلیفت با خودت معلوم نباشه، همینه... همینه! همینه! همینه!!!!!!!


وقتی خودتو مجبور می‌بینی، همینه! همینه! همینه!!!!!!!!


وقتی خودتو وفق میدی، همینه همینه همینه!!!!!!!!!!


وقتی عادت کردی به تحملِ چیزهای تحمل نشدنی، همینه! همینه! همینه!!!!!!!!


همین میشه که هی اینجوری میشه! می‌دونی چرا چرخه‌ی  تو همیشه تکرار میشه؟ همین چرخه؟! چون تو این ویژگی‌های مزخرفو داری! پس بکش. حقته. حقته! 

کتابه هم تموم شد و من حالا با این حال توی خلا تموم شدن این کتاب هم گیر کردم.


+ و از بدی‌های ebook خوندن اینه که داری می‌خونی و ورق میزنی و یهو می‌بینی که تموم شده!!! اینقدر یهوییه که درد داره، دردشم بیشتر از وقتیه که داری میری و با مغز میخوری تو دیوار!

از بوی دود خسته شدم. 

حتی دود غلیظ هم نه، همین دود معمولی‌ای که از اگزوزا بیرون میاد.

از بوی عرق خسته شدم، بوی عرق تند تموم نشدنیِ آدما.

از بوی ترش اون خوشبو کننده هوا خسته شدم.

از این بوها خسته شدم، و خسته شدن با نفرت و لذت فرق داره، چون خسته شدنه!


بذار برات مثال بزنم، همونطور که خاطرات اون دوره از زندگیم بوی کافور میدادن، خاطرات این دوره هم دارن بوی دود و عرق تند و خوشبو کننده هوا می‌گیرن. همین.


و این بوها رو حتی بوی شکلات کاکائویی هم نمیتونه بشوره ببره.

فراموش نکنی خودتو...

هدفاتو...

رویاهاتو...

فراموش نکنی یه وقت!

محکم بگیر!

نیوفتی!

سفت و محکم بگیر و برو بالا...

میتونی ؛)

و من میتونم اسمم رو لقمان بذارم!

نه فقط به خاطر ادب آموختنش از بی ادبان... به خاطر اینکه اینقدرررررر متفاوت بودم توی این محیط... آخه این ارزشهای من چطوری شکل گرفتن؟... که خدا چه شانس بزرگی بم داد... من کم شکرگزاری میکنم... خیلی کم... و همیشه شرمندگیش میمونه برام...

باید بنویسم...

یکی از قرارهای پله ایم با خودم شکرگزاری باشه... شکرگزاری... و شکرگزاری جدای از عبادته... که اونم باید توی پله هام بیاد...

باید که نه... میخوام بذارم...


+ ارزشهام ایده آل نیستن... ولی دوستشون دارم... هرچند به نظر بقیه فضایی به نظر بیان :|

# هیچم قشنگ نبود که اون دختره که چهره‌اش منو یاد دوستم میندازه، بعد از سه روز آشنایی، با شوخی بم گفت تو چرا حرف نمیزنی؟ یه کم حرف بزن حداقل ببینیم صدات چجوریه...
منظورم از قشنگ نبودن، حرفش نبود که شوخی بود و خوشم اومد :)
منظورم از قشنگ نبودن، یادآوری خودم به خودم بود... تابلو بودنم... اینقدر زیاد...

# میدونی یکی از چیزایی که آزارم میداد و حالا تکرار شده، تلفن کردنه...
اینکه سر ساعت نرسیده باشی خونه و مادرت زنگ بزنه و با بیحال‌ترین صدا حرف بزنه و تو هم با بیحال‌ترین صدا حرف بزنی و مکالمه‌ی تکراری همیشگیتون اتفاق بیوفته که تعداد کلماتش کمتر از بیست کلمه اس... و هیچ حرف دیگه ای... هیچی... بیخیال اصلا...

# از جمله کارهایی که این روزها توی مسیر رفت و برگشت انجام میدم فکر کردن به معیارهای ازدواجمه!
و خب از پررنگ‌ترین‌ها و اصلا اون چیزی که هر دفعه در نهایت به عنوان نتیجه بش میرسم اینه که دوست دارم شبیه به خودم باشه... به خود پایه‌ایم! نه نمود بیرونیم... اینجوری احتمالا خوشحال خواهم بود و خوشبخت...

# مثل یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه رو هم برای حرفای بد و زشت نگفتن... برای هر حرفی حتی خنثی یا خوب هم هست... کاربرد اصلی این مثل واسه حرفاییه که فارغ از محتواشون برای توی نوعی آزار دهنده ان و اگه اون یکی گوشت دروازه نباشه این حرفا توی وجودت رسوب میکنن و ته نشین میشن و بعدا پدرتو درمیارن... البته این مثل درباره گوشه... نگفته دهنت که بسته باشه مثلا! پس در کنار در و دروازه کردن گوش دهانت رو خواهشا بسته نگه ندار! 

# و همین الان فهمیدم نوشتن کلمه ی خوهشا اشتباهه و اصلا «خواهش» کاملا فارسیه و نباید با تنوین بیاد :| پس به جای خواهشا چی استفاده کنم؟