دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

لاک زدم، برای پنهان کردن.


از این خانوما که وقتی توی تاکسی می‌شینن، یه ذره خودشون تکون نمیدن تا مایی که وسط نشستیم و اونورمون آقاس بتونم خودمونو فاصله بدیم خوشم نمیاد. مخصوصا از اون خانوماش که یه کیسه‌ای، کیفی، بقچه‌ای، کوفتی میذارن بین خودشون و در، با این دید که دیگه جا نیست برن اونورتر :|


از این ادمایی هم که یه پراید سفید دارن و میان توی مسیرایی که منِ بدبخت رفت و امد میکنم، مسافرکشی میکنن و حموم نمیرن و ماشینشون و خودشون بوی گند میده هم خوشم نمیاد


تازگیا نسبت به شکلات هم بی میل شدم


و یه کشف تازه که کردم اینه که من تا الان فکر میکردم ادم خوش‌اشتهایی هستم ولی اصلا اینطور نبوده! حداقل توی چند سال اخیر اینطور نبوده. درخت تغذیه‌اش از من بهتره. 


یه روزم بارون اومده بود از کنار چمنا رد میشدم یاد بچگیام افتادم که وقتی بارون میومد کرمای خاکی باغچه میومدن بیرون توی حیاط... اونروز که رد میشدم خبری از کرم نبود! چرا توی این شهر موقع بارون اومدن کرما نمیان بیرون؟؟ یعنی لایق جای زندگی دادن به کرما هم نبودیم؟؟ 


یه چیز دیگه هم کشف کردم. اینکه رنگهای اصلی استفاده شده توی اتاق من سفید و کرم و قرمزن!!! دقیقا رنگایی که از ترکیبشون با هم بدم میاد! قرمزو شاید کمتر بدم بیاد.


دلم یه شال گردن دستبافت و شل و ول و دراااااز زرشکی میخواد. دقیقا زرشکی تیره. ولی نه حال بافتن دارم، نه خرید، و نه هوا اجازه شال گردن استفاده کردنو میده.


کچل شدم. این دفعه به معنای واقعی کلمه


چندتا جمله‌ هم هست که مثل زنگ توی مغزم صدا میدن.



برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۳

وقت ندارم گریه کنم... خیلی جدی.


امروز یه چیزی از یه پیشنهاد الکی خیلی خیلی جدی شد! براش تعریف کنم شاخ درمیاره!!


فکر کنم منو آدم حساب نکردن.


امروز واقعی بود؟؟؟؟؟؟؟ واقعی؟؟؟؟؟؟

عمقش رو الآن فهمیدم وقتی اومدم هندزفریمو از تو کیفم بیرون بیارم و دیدم هندزفریم چقد خوشگل و تا خوردس توی جاش و یادم نیومد آخرین بار کی بود که ازش استفاده کردم.

هر چی هست بیشتر از دو هفته‌اس! 

اووووه نه! بیشتر از سه هفته!! شایدم یک ماه! نمیدونم :|

نه! یه ماه نیست! فیلم املی رو باهاش دیده بودم.

به هر حال...

تو ابن هیری ویری غصه سربازی رفتن پسرخاله رو کجای دلم بذارم؟

سربازیه، اوکی! بقیه‌اشو کجای دلم بذارم :(

خسته‌ام.

و درحال انفجار از سکوت.


دلم می‌خواد با خدا رفیق فاب بشم ولی خاک تو سرم.


بر شما باد به نرفتن به جاهایی که در زمان‌های قدیم می‌رفتید یا حتی فقط یک بار رفتید، چون لِه می‌شید از درک حجم پیرشدگیتون. لِه می‌شید از فکر کردن به خودِ گذشته‌تون. لِه می‌شید از فکر کردن به اون آدمایی که باهاشون اونجاها رفته بودید. که الآن دقیقا هر کدوم یه گوشه دنیان.

قرار شد بعد از کلی وقت همو ببینیم، دوستمو میگم. دیروز وقتی از خرید با مادرم برمی‌گشتیم، به مادرم گفتم که مطمئنم دوستم از این کادو خوشش نمیاد. چون اون هر دفعه که توی خرید کادویی مشارکت داشته بیشتر به ارزیدن قیمت کادو نسبت به خود کادو فکر کرده و اینکه کلا کادو به اون آدم هم بیارزه. و من بیشتر دوست داشتم یه چیز ذوقیانه بخرم. یه چیز متفاوت مثلا. یه چیزی که خودمم براش ذوق کنم، اینجوری کادو دادن و گرفتن بیشتر می‌چسبه به نظرم. داشتم به اینا فکر می‌کردم و اینکه خب اشکال نداره دیگه من کادومو خریدم!

امروز صبح که با بی‌میلی داشتم حاضر می‌شدم، به این فکر کردم که خب درسته که ممکنه یه سری از آدما از این سبک کادو خریدن من خوششون نیاد ولی این دلیل نمیشه که من سبکمو عوض کنم. مگه برای من چندبار در عمرم پیش میاد کادو بخرم؟ بذار واسه همون چند دفعه هم ذوق کنم به جای ذوق نکردن و استرس اینو داشتن که طرف خوشش میاد یا نه و در نهایت در ۹۰٪ موارد خوشش نمیاد ولی تظاهر می‌کنه که خوشش میاد!

خلاصه الآن که این پستو می‌نویسم قبلش نشسته بودم از کادوهه عکس می‌گرفتم و افسوس می‌خوردم که کاش یه دونه دیگه هم خریده بودم برای اون دوستم که جاش تو قلبمه...