...
دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ
امروز وقتی رسیدم خونه بوی تینر حالت تهوع کمرنگ صبحمو بدتر کرده بود. حالت تهوع به گلوم چسبیده بود و ولم نمیکرد تا بالاخره اخرای شب راحتم کرد.
میدونی؟ نمیدونم چرا همیشهی زندگیم لحظههای بالا آوردن برام جز مهمترین لحظهها بودن. از روز تولد هم مهمتر. انگار که دوستو از نادوست جدا کنن. جدای از اشکایی که با زور زدن از چشمام درمیاد همیشه دو چیکه اشک هم خودم کنارش میریزم. که یا از تنهایی و بیکسی موقع بالا آوردنه یا وقتی بچه بودم از حس بد دادن به مامانم.
امشب حالا بابام اومده بود در دسشویی رو باز کرده بود اومده بود شلنگ آبو گرفته بود تو کاسه توالت برام. عق میزدم و میگفتم خودم میشورم. میگفت من بدم نمیاد میشورم تا راحت بالا بیاری. وقتی رفت من بغضم گرفته بود و نمیدونستم این بغض لعنتیو چجوری باید بالا بیارم...
- ۹۶/۱۱/۲۳