...
دیروز آشپزی کردم. صبحانه فرنچ تست. ناهار سیب زمینی با یه سس مشابه آلفردو. شام چیکن رپ. چیکن رپی که ناکام ماند. تا من باشم دیگه به نون تافتون های سه نان اعتماد نکنم. و رپ رو توی نون لواش یا نون تازه درست کنم.
فقط هم ظرف شستم و خونه رو مرتب کردم. و مقدار زیادی توی یوتیوب وقت گذروندم.
به خودم سخت نگرفتم. به خودم اجازه استراحت دادم با اینکه هزار تا کار داشتم. نه اخبارو چک کردم و نه به کار فکر کردم. چند باری هم یاد اینجا افتادم که بیام چیزی بنویسم و فراموش شد. الان هم اومدم کمی از روزمرهجات این روژهام بگم.
یک. همسایه بالایی واقعا رو مخمه. کسی که قبل از اینا اینجا بود یه بچه کوچیک داشت که هنوز حرف زدن یاد نگرفته بود و به خاطر همین خیلی جیغ میزد. گاهی گریه هاشم با جیغ بلند و ممتد بود. یه طوری بود که من تعجب میکردم مامانش یعنی واقعا نمیشنوه. بعدتر این تئوری منطقی تر به نظر اومد که مامانه چون توجه نمیکرده اینم جیغاش بلندتر شده. مامانه هم احتمالا بلد نبوده با احساس بچه چطور باید روبرو بشه و کمکش کنه آروم بشه. خلاصه کلا نه این میتونست بچه رو آروم کنه نه بچه زبون داشت دردشو بگه.
دو. همسایه الان یه تازه عروس دومادن که خیلی دعوا میکنن با هم. خیلی محکم راه میرن طوری که صدای قدمهاشون حتی وقتی ۶ صبح بیدار میشن برن سر کار منو از خواب بیدار میکنه. بعد وسط دعوا نمیدونم چرا میدوئن! خلاصه منم دعوا خیلی تریگرم میکنه. با شروع جر و بحث اینا اعصابم خورد میشه. اینا از اون همسایه قبلی با بچه کوچیکشون رومخترن.
سه. ممکنه چند روزی خونه نباشم و برای همین شروع کردم به تموم کردن خوراکی های تازه و فریزری. وقتی هدف تموم کردن مابقی یخچاله غذاهای عجیب و تازه از توش درمیاد. مثل. این چیکن رپ ناکام دیشب.
چهار. کار هم چیز جالبی نداره بگم. فعلا به خاطر یه سری شرایط متفاوت این کار از کار قبلی، کمی تعادل کار و زندگی برگشته به زندگیم. ولی خیلی رفت و آمد خستهام میکنه. و ارتباطات اولیه برام سخته.
پنج. حال کلی و مودم هم خوب نیست واقعا. یه مدت طولانی ای هست تو سراشیبی هستم. دیشب خواب تراپیستمو دیدم و آخرای خواب از دستش عصبانی شده بودم و داشتم بهش میگفتم چرا عصبانیام.
شش. این سر زدن های آخر هفته به خونواده هم واقعا اذیت کننده شدم برام. فکر کن رسما آخر هفتههام مال خودم نیستن و مال خونوادهاس. برای یه کار آخر هفتهای هم باید از مامانم مرخصی بگیرم! روزای کاری هم که درگیر کارم. رسما تایم برای خودم ندارم. این با خانواده بودن به این دلیل فرسایشیه که اجباریه. اجبار منو میخوره. روحم تحلیل میره تو اجبار. فرسوده میشم تو اجبار.
هفت. شش رو که گفتم یاد دو تا از همکارای قبلیم افتادم. با یکی یه روز قرار گذاشتم صبح زود بریم ورزش. نگاهم به ماجرا این بود که میریم پیادهروی، حرف میزنیم و پیاده روی میکنیم. بعدم میریم نون تازه میخریم و میریم خونههامون. ولی واقعیت چیز دیگه ای بود. رفتیم پیادهروی. ولی حرفای سراسر ناامیدانهاش اول صبحی انرژیمو گرفت. پیاده روی نکردیم و بیشتر یه جا نشستیم. بعدم سر راه برگشت یه پارک دیگه هم رفتیم و خسته و کوفته نه از ورزش بلکه از خورده شدن انرژی اجتماعی به زور خودمو ازش کندم و برگشتم خونه. و تا مدت طولانیای سردرد داشتم.
همکار دوم کسی بود که باهاش قرار ست کردم یه کافه. هر دو به موقع رسیدیم. رفتیم تو. کلی از کار و بار گفتیم. راحتتر براش از کار جدید گفتم. لذت بردم. البته اون رو نمیدونم. نوشیدنی مون رو خوردیم و بعدم پاشدیم حساب کردیم و هر کس رفت سمت خودش. تا اخر شب هم انرژی دیدنش همراهم بود.
خلاصه ارتباط با آدمی که مثل تله میمونه و اگه حواست نباشه میوفتی توی تلهاش و به اجبار گیر میکنی و به سختی باید بیای بیرون هم به همون میزان روحم رو میخوره.
فکر کن تو این هفته یه نفر دیگه از دوستام رو دیدم. وقتی از کافه داشتیم میومدیم بیرون دیگه کافه داشت تعطیل میکرد. درسته دیر وقت اومدم خونه ولی تا چند روز پر انرژی بودم. خورده شدن روح به مدت دیدار نیست. به حسیه که توی ارتباط با اون آدم دارم.
- ۰۳/۰۷/۱۳
چون کهنه بود نونه؟ یا مشکلِ دیگهای داشتش؟
من هرچند سعی میکنم نون رو کم و تازه بگیرم، ولی همیییشه کلی نون لواش هم تو فریزر انبار میکنم برای وقتی که بینون میمونم و واقعا درود بر نون لواش که این قدر خوب و تازه میمونه تو فریزر.
آخ آخ امیدوارم از شر این همسایههای رو مخ خلاص بشی یه طوری یه روزی... واقعا آزاردهندهست، میفهممت تا حدی.