یک - یه سایت پیدا کردم به اسم و آدرس mahramaneh.com برای نقد درمانگر به صورت محرمانه اس. ایده خیلی خوبیه.
دو - باید بزنم بیرون از خونه. باید چند تا meday برگزار کنم برای خودم. سالنهای تئاتر باز شدن باید برم تئاتر ببینم. سالنهای سینما هم باز شدن. ولی فیلمهاشون چنگی به دل نمیزنه. باید برم کافه. باید بزنم بیرون واقعا وگرنه خل میشم.
سه - رفتم مرور کنم ببینم در این روز و ماه سالهای گذشته چه پستی گذاشتم... دیدم چقدر فعال بودم! چقدرم پستام عمیق بودن!!!
این و این برای بیست و دوم شهریور نود و هشت هستن. نظر الانم؟ راضیم که اون تصمیم رو نگرفتم و مستقیم وارد چاه نشدم! چقدرم احساسی نوشتم :|
این برای بیست و دوم شهریور نود و هفته. یه کارگاه یه روزه شرکت کرده بودم مرتبط با کار. راضیم که اون کارگاه رو رفتم :)
این و این هم برای بیست و دوم شهریور نود و شش هستن. راضیم که اون موقع اون راه رو هرچند سخت بود رفتم و تمام وسوسهها در برابر جا زدن و بیخیال شدن رو تحمل کردم و باز ادامه دادم.
چهار - گفته بودم مدتیه که از محل کار قبلی بیرون اومدم؟ خب خودم بیرون اومدم. با پذیرش تمام ریسکهاش. خیلی محترمانه. با بدبختی کارفرما رو راضی کردم که بیخیال ما بشه. و دوباره بهم ثابت شد این دو بشر آدم نمیشن! خانواده رو میفرمایم. بابام برام پول واریز کرده و میگه چون دیگه سرکار نمیری من بهت پول تو جیبی میدم. بعد پولش چقدره؟ 7 درصد حقوق قبلم. اگه برگردونی و بگی احتیاج ندارم هم بهش برمیخوره. انگار که به من نباید بربخوره. از طرفی میخواد خودش رو ساپورتیو نشون بده میگه اگه کار پیدا نکردی هم اشکال نداره من درآمدم کافیه و به همهمون میرسه. مهم اینه که برادرت کار پیدا کنه. و اینجا هم باز نباید به من بر بخوره. بعدم میگه اگه خواستی دنبال کار بگردی دنبال یه کار آبرومند باش که جلو فامیل رومون بشه بگیم کجا کار میکنی. و باز نباید به من بربخوره. خاله ام زنگ زده بود خونه و صدای منو شنیده بود و خواست باهام صحبت کنه، مامانم با استرس و خیلی پلیسی میگه بگو مرخصی گرفتم که خونه ام. نگی از کارم اومدم بیرونا! یا مثلا امروز یه نفر از اقوام دور زنگ زده بود خونه تا احوالی بپرسه. من خونه تنها بودم و جواب دادم. بعد که به مامانم اطلاع دادم میگه چه ساعتی بود؟ منم میگم صبح. خیلی پلیسی طور میگه که نپرسید چرا خونه ای ؟ میگم نه. و بعد میگم که مامان جان مگه چیه؟ چه مشکلی داره؟ و ...
ولش کن ادامه ندیم. حالا خوبیِ ماجرا اینجاست که من خودم از کارم استعفا دادم و با اعتماد به نفس بیرون اومدم و واقعا با شنیدن این حرفا درسته ناراحت شدم ولی حواله کردم به نقاطی از بدن و دیگه گذشت و گذاشتم به حساب اینکه اینا همینن و بذار همینطوری استرسشون رو بکشن. اگه چند سال پیش بود که واقعا خورد میشدم و حتی ممکن بود وارد یه بازی روانی هم باهاشون بشم و بعدم دعوا و ماجرا و این داستانا.
پنج - بینهایت افتادم رو دور اهمالکاری. بینهایت :)
شش - هوس خیلی کارها افتاده به جونم و در عین حال یه مقاومتی دارم در برابرشون. مثل هوس رنگ کردن یکی از دیواری اتاقم یا حتی نقاشی کشیدن رو یکیشون. این ایده نقاشی واقعا هیجان انگیزه. یا هر روز یه رنگ جدید که میبینم هوس میکنم همون رنگ لاکشو داشته باشم. یا هوس دوختن یه کیف برای خودم مدتهاست اون پشت رژه میره و من در انجامش اهمال میورزم. هوس ورزش هم کردم. هوس کردم برم بدوم. هوس خریدن کتابخونه. هوس درست کردن قفسه ریلی برای زیر میزم. هوس کوتاه کردن مو هم همیشه با من هست. حتی هوس کردم عکس تو وبلاگ آپلود کنم. همه در حد هوس باقی موندن.
هفت - یه ماجرای مالی رو هم شروع کردم که فعلا نمیتونم از جزییاتش بگم. موضوع اینه که سود چندانی توش نیست. ولی شروعش کردم تا پول حاصله ازش رو برای خودم جایزه بخرم. تا بلکه یه کم پول خرج کردن یاد بگیرم :دی
هشت - مدتیه که غریب شدم با موسیقی. دست و دلم به گوش دادن هیچ آهنگی نمیره. شاید یک ماهی بشه... زندگی بدون موسیقی اصلا جالب نیست.
- ۲ نظر
- ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۰