دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

توییت‌های نشدنی - چهار -

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۴ ق.ظ

+ احمق برداشته دوشاخه پنکه رو کنده تا دوشاخه خودشو وصل کنه! خب دوشاخه اون مانیتور بی صاحابو می‌کندی که بی‌استفاده افتاده یه گوشه! ببببییییییببببببببب(واقعا سانسور کردم نوشته‌ام رو)

+ یه مشکل دیگه از قالب رو پیدا کردم، عددها رو همه فارسی می‌کنه :||||| 

+ می‌خوام به روزانه‌نویسی تو دفتر رو بیارم. فعلا روزانه هام به خاطر جزییاتی که دارن قابلیت انتشار تو وبلاگ رو ندارن.

+ سالهاست که مامان و بابام درخواست اون برنامه‌هه رو دارن که توش پر از عکسه هی میدی پایین عکسه و همه دارن! منظورشون اینستاگرامه! و من تمام این سالها مقاومت کردم. از برادرم هم خواستم نصب نکنه براشون. بهونه‌هام هم فراوون و متفاوت. یه زمان می‌گفتم به دردتون نمی‌خوره. یه زمان دیگه می‌گفتم چون بابام اسمارت فون نداره بهتره هر وقت گوشیش جدا شد نصب کنید. حالا اسمارت فون داره و اینترنت و بازم درخواست. گفتم حالا کار کردن با بقیه اپلیکیشنا رو یاد بگیر... تا بعد... دیگه بهونه‌هام ته کشیدن و همچنان نمی‌خوام براشون اینستاگرام نصب کنم. مشکلی ندارم برای مامانم نصب کنم ولی بابام واقعا جنبه‌شو نداره. یه جورایی هم دارم هردوشون رو تنبیه می‌کنم واسه تمام سالهایی که چشم و گوش و دست ما رو بستن و محدود نگه داشتن.

+ درست در لحظه‌ای که همه چیزو تعطیل کردم تا یه کم تنهایی از زندگی لذت ببرم یه نفر پرید وسط و گند زد به هر چی حریم شخصی و فلانه. البته مراحمه ولی نمی‌دونه تو این خونه آدما از ترکیدن حباب‌های حریم‌وارشون عصبی میشن.

+ احساس می‌کنم هر روز دارم بیشتر به نقطه‌ای میرسم که مهاجرت برای من در حال حاضر بهترین راهه و دردش از بقیه راه‌ها کمتر‌. با برادرم صحبت می‌کردیم و دیدم اره اونم مثل من نگاه می‌کنه. سختی‌های مهاجرت برای ما ناآشنا نیست و اتفاقا قابل تحمل‌تره.

+ یه رمان فارسی رو شروع کردم به خوندن که از اول جالب بود برام. اگه جالبتر شد میام درباره‌اش میگم. ایده‌اش رو دوست داشتم تا اینجا. 

+ قبل از کتاب بالا داستان جنگل واژگون از سلینجر رو خوندم. اولش باهاش ارتباط برقرار کردم و همذات‌پنداری. بعد که تموم شد یه کم تعجب کردم. بعد رفتم چندتا نظر درباره‌اش توی Goodreads خوندم. و حالا دارم فکر می‌کنم این چه داستان (با عرض معذرت) زردی بود واقعا!!!! زردِ شیک!

نظرات (۱)

  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • هیچی دردناک‌تر از تشریف‌فرمایی بزرگ‌ترا به اینستا نیست که نیست :|

    پاسخ:
    :(
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی