توییتهای نشدنی - چهار -
+ احمق برداشته دوشاخه پنکه رو کنده تا دوشاخه خودشو وصل کنه! خب دوشاخه اون مانیتور بی صاحابو میکندی که بیاستفاده افتاده یه گوشه! ببببییییییببببببببب(واقعا سانسور کردم نوشتهام رو)
+ یه مشکل دیگه از قالب رو پیدا کردم، عددها رو همه فارسی میکنه :|||||
+ میخوام به روزانهنویسی تو دفتر رو بیارم. فعلا روزانه هام به خاطر جزییاتی که دارن قابلیت انتشار تو وبلاگ رو ندارن.
+ سالهاست که مامان و بابام درخواست اون برنامههه رو دارن که توش پر از عکسه هی میدی پایین عکسه و همه دارن! منظورشون اینستاگرامه! و من تمام این سالها مقاومت کردم. از برادرم هم خواستم نصب نکنه براشون. بهونههام هم فراوون و متفاوت. یه زمان میگفتم به دردتون نمیخوره. یه زمان دیگه میگفتم چون بابام اسمارت فون نداره بهتره هر وقت گوشیش جدا شد نصب کنید. حالا اسمارت فون داره و اینترنت و بازم درخواست. گفتم حالا کار کردن با بقیه اپلیکیشنا رو یاد بگیر... تا بعد... دیگه بهونههام ته کشیدن و همچنان نمیخوام براشون اینستاگرام نصب کنم. مشکلی ندارم برای مامانم نصب کنم ولی بابام واقعا جنبهشو نداره. یه جورایی هم دارم هردوشون رو تنبیه میکنم واسه تمام سالهایی که چشم و گوش و دست ما رو بستن و محدود نگه داشتن.
+ درست در لحظهای که همه چیزو تعطیل کردم تا یه کم تنهایی از زندگی لذت ببرم یه نفر پرید وسط و گند زد به هر چی حریم شخصی و فلانه. البته مراحمه ولی نمیدونه تو این خونه آدما از ترکیدن حبابهای حریموارشون عصبی میشن.
+ احساس میکنم هر روز دارم بیشتر به نقطهای میرسم که مهاجرت برای من در حال حاضر بهترین راهه و دردش از بقیه راهها کمتر. با برادرم صحبت میکردیم و دیدم اره اونم مثل من نگاه میکنه. سختیهای مهاجرت برای ما ناآشنا نیست و اتفاقا قابل تحملتره.
+ یه رمان فارسی رو شروع کردم به خوندن که از اول جالب بود برام. اگه جالبتر شد میام دربارهاش میگم. ایدهاش رو دوست داشتم تا اینجا.
+ قبل از کتاب بالا داستان جنگل واژگون از سلینجر رو خوندم. اولش باهاش ارتباط برقرار کردم و همذاتپنداری. بعد که تموم شد یه کم تعجب کردم. بعد رفتم چندتا نظر دربارهاش توی Goodreads خوندم. و حالا دارم فکر میکنم این چه داستان (با عرض معذرت) زردی بود واقعا!!!! زردِ شیک!
- ۹۹/۰۶/۰۲
هیچی دردناکتر از تشریففرمایی بزرگترا به اینستا نیست که نیست :|