دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

توی یه دفتر یادداشت می‌کنم تئاترهایی که رفتم دیدم و فیلم‌هایی که تو سینما دیدم رو. همراه با تاریخ. آذر پارسال فیلم «جهان با من برقص» رو توی پردیس سینمایی باغ کتاب دیدم و به یه جشنواره فیلم مستند در پردیس سینمایی چارسو رفتم و دو سه تا فیلم هم اونجا دیدم...

نمی‌خوام غر بزنم از ویروس. می‌خوام از فراز و نشیبی که زندگیم داشته توی این یک سال بگم. می‌دونی، گاهی اوقات ما وسط زندگی هستیم و حواسمون نیست. اگه بخوام از تغییراتی که بر من گذشته بگم می‌تونم به بیشتر از یک سال استناد کنم ولی همین یک سال هم کافیه برای این همه تغییر، برای این همه تصمیم بزرگ، برای این همه ماجراجویی و برای این همه زندگی. من واقعا رشد رو توی خودم می‌بینم در کنار این همه درد و ناامیدی. شاید فقط همین چیزهان که به قولی کورسوی امید منن. اینکه من توی یک سال جهنمی گذشته واقعا زندگی کردم و تصمیماتی گرفتم که از بُعد زنده وجودم برخواسته بودن!

و من هر روز به معجزه نوشتن پی می‌برم. وقتی برمی‌گردی و می‌خونی انگار داری خود گذشته‌ات رو مرور می‌کنی.

تم امروز استرس بود. شیرینی‌پزی کردم. پیاده‌روی کردم. و یه کار دیگه کردم و همه با طعم استرس درهم‌آمیخته شده بودن. انقدر که الان تمام بدنم به شدت درد می‌کنه. انگار که کوه کنده باشم. و همه این استرس‌ها طبیعی بودن و احساس کردنشون به حق بود. اما برای اینکه بازم تکرار نشه باید خیلی فکر کنم... باید یه کم نقشه بکشم...

امروز فیلم Locke رو هم دیدم. خیلی دوست دارم نظرم رو درباره‌ش بگم. خیلی فیلم عمیقی بود. کل ماجرای فیلم توی یه ماشین می‌گذره و ما فقط یک بازیگر رو می‌بینیم و مکالمات تلفنی این بازیگر رو گوش میدیم. اگه به نظرتون این مدل فیلم‌ها یکنواختن توصیه نمی‌کنم این فیلم رو ببینین ولی اگه داستان فیلم و عمقش براتون مهمه مطمئنم از دیدن فیلم لذت خواهید برد.

من واقعا در تشخیص اینکه چیزی که می‌گم اسپویله یا نه هنوز مشکل دارم. قصه رو نمی‌گم و برداشت خودم رو می‌گم ولی نمی‌دونم آیا این اسپویل هست یا نه. پس ادامه رو با احتیاط بخونید.

امروز دو نیمه بود. نیمه اول به استرس این گذشت که حالا که قرنطینه به این شکل شده و همه جا بسته‌س، من جلسات تراپیم رو چیکار کنم؟ و تقریبا دیگه آواره‌ی کوچه و خیابون شده بودم و فکر و فکر و فکر... به نتایج جالبی هم رسیدم...

امروز صبح لابه‌لای استوری‌های اینستاگرام برخورد کردم به چند عکس سیاه و سفید و شاد و پرمغز از دو نفر به اسم داریوش و پروانه فروهر که تا به حال اسمشون به گوشم نخورده بود. گویا در چنین روزی یعنی 1 آذر در سال 77 شمسی به قتل رسیده بودند و اون ویدیو که من از عکس‌هاشون می‌دیدم برای یادبودشون بود. اسمشون رو سرچ کردم و انقدر خوندم که تم کلی امروزم رو خون تشکیل داد. متوجه شدم مستندی از این جنایت ساخته شده به اسم «مرگ در تهران، قتل به نام خدا» که موضوع این هفته برنامه آپارات از شبکه بی‌بی‌سی فارسیه. ما که تو خونه‌ی سراسر بسته‌مون از این بند و بساطا نداریم. پس با بدبختی به یوتیوب متوسل شدم و این برنامه رو دیدم. بعد فقط آهنگ «یاد آر» محسن نامجو می‌تونست منو همراهی کنه.

موزیک رو پلی کردم و به این همه خون فکر کردم... به این همه خون که این همه سال چشم‌هام به روشون بسته بوده... به آبان پارسال فکر کردم... به هجده دی و هواپیمای اوکراین... به این همه خون... به این همه خون بی‌گناه... به غمی که نمی‌تونم با کسی شریک بشم... به سال‌ها بسته بودن... به این فکر کردم که چه خوب که نامجو این آهنگو ساخت... و بعد دوباره به این همه خون فکر کردم...