دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۷ ق.ظ

وبلاگ جانم دقت کرده‌ای که هر چند وقت یکبار به سراغت می‌آیم و می‌گویم که می‌خواهم از این به بعد بیشتر بنویسم تا بلکه خالی شوم و ذهنم مرتب شود... هربار که این موضوع را به تو می‌گویم در پس ذهنم این فکر می‌گذرد که عجب ایده‌ای! چقدر خوب که از این مدل ایده‌ها می‌دهم و حواسم به خودم و زندگی و روانم هست و می‌خواهم مرتب و روان نگه‌شان دارم.

دیشب سررسیدی باز کردم حاوی نوشته‌هایی از سال ۸۹-۹۰ راستش را بخواهی اصلا دلم نمی‌خواست بازش کنم. توان تحمل هجوم احساسات فراوان را نداشتم. ناپرهیزی کردم و بازش کردم و خواندم. اولین صفحه نوشته بودم که این سررسید را باز کرده‌ام تا در آن از افکار و احساساتم بنویسم، تا خالی شوند و نظم پیدا کنند، تا بلکه شاید بتوانم فکر کنم و تصمیم بگیرم و یک خاکی در سرم بریزم.

وقتی نوشته‌ها را خواندم احساسات و افکار هجوم آوردند و رد شدند و رفتند ولی آن چیزی که ماند این حقیقت بود که من همان دخترک ۱۰ سال پیش هستم. کمی پوسته‌ام تغییر کرده ولی دقیقا همان همان همان دخترک ده سال پیشم‌. چرا هربار این حقیقت ساده را فراموش می‌کنم؟ تازه آن وقت‌ها هم که زنده‌تر بودم!

اگر زندگی اینقدر تکراریست پس چرا ادامه‌اش بدهم؟


پ ن : این چند سطر رو دو-سه روز پیش نوشته بودم و از دو-سه روز پیش تا الان هی به خودم میگم سرم خلوت شه بشینم اینو پستش کنم. سرم خلوته ولی من شلوغ جلوه میدم تا نیام پست کنم!

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی