محبتِ خوردنی با طعم مخصوص!!
یه پست طولانی به همراه جزئیات نوشته بودم و تصمیم داشتم جزئیاتش رو بیشتر کنم! بعد از دو بار خوندنش با خودم فکر کردم و به خودم گفتم که چرا یه نفر باید ماجرای علاقه این چند وقت من به فلاسک خونهمون رو بدونه؟ یا ماجرای سس مایونز رو؟
پاکش کردم. ولی دلم خواست حداقل اینو بگم که من باید خدا رو شکر کنم و شکر هم میکنم بابت مامانی که خیلی ساده میتونه با فراهم کردن خوشمزهجات مورد علاقهی اطرافیانش اونها رو خوشحال کنه. همینقدر ساده ولی بینهایت عمیق.
محبتی که میشه خوردش، میشه گازش زد، میشه نوشیدش!
و اینقدر ملموس و واضحه که بعضی وقتها بخش حسادت وجودم رو قلقلک داده تا به خودم بگم که چرا مزهی این غذا باید متعلق به یکی دیگه باشه؟ چرا مدتیه که همهاش داریم غذای مخصوص دیگرانو میخوریم؟ و بعضی وقتها برام این سوال ایجاد شده که چرا چند وقته مامانم غذاهایی که مزهشون متعلق به منه رو درست نکرده؟
و در آخر فقط یک نفر توی این دنیاس که هیچوقت نتونست مزهی این محبتها رو درست همون لحظهای که داشت میخوردشون، میجویدشون، میبلعیدشون و یا مینوشیدشون رو بفهمه. انگار که اصلا گیرنده چشایی مربوط به محبت رو نداره. زبونش فقط میتونه مزههای معمولی شیرینی و شوری و تلخی و ترشی رو حتی به سختی بچشه! :|
پ ن : و همیشه این انرژی بیپایان مامانم تعجبآور بوده.
پ ن : امروز همهی مزهها متعلق به من بود :)
پ ن : تیکه کلام وبلاگیم این شده «به خودم گفتم»! چقدر ترسناک میتونه باشه!!!
پ ن : این پست هم میره توی دسته دلخوشیها ^_^
- ۹۵/۱۱/۲۸