در اینکه اینجا چرت و پرت مینویسم و رنگیتر نشون میدم زندگی رو که شکی نیست.
- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۴۳
در اینکه اینجا چرت و پرت مینویسم و رنگیتر نشون میدم زندگی رو که شکی نیست.
اینجا و اینجا از تجربه نمایشگاه کتاب رفتنم تو سالهای گذشته نوشتم.
پارسال رو یادم نمیاد رفته باشم، واقعا عجیبه! عجیبه که هیچی یادم نیست!!
امسال اما رفتم. از خونه خودم رفتم و ماشین نبردم و چه کار خوبی کردم که ماشین نبردم.
یه پرانتز باز کنم، یادم اومد! پارسال احتمالا نمایشگاه نرفتم. چون یکی از فامیل اومده بود تهران که بره نمایشگاه. و من هم احتمالا نرفتم تا با اون برم و سورپرایزینگلی فهمیدم خودش رفته بدون من. پرانتز بسته.
امسالم مثل سالهای قبل تنها رفتم. بدون لیست و بی هدف. رفتم سالن ناشران عمومی رو واسه خودم چرخیدم. اگه انتشاراتی رو میشناختم یا ناشناخته بود ولی عنوان کتابهاش جالب بود میایستادم، عنوانها و معرفیها رو میخوندم و تورقی میکردم. فهرست کتاب میگرفتم و میرفتم. بودن غرفههایی که رهات میکردن به حال خودت و دمشون گرم واقعا. و بودن غرفههایی که به زور میخواستن راهنماییت کنن و کاری میکردن عطا رو به لقا ببخشی و بری. فکر کن یه غرفه بود، کتابی ازشون رو چند ماه پیش داغ داغ اینترنتی خریده بودم و خونده بودم و دوستش داشتم. اونجا این کتاب رو که دیدم ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روش و آقای راهنمای زوری بهم گفت این کتاب برای شما سنگینه :| و من گفتم اینو من خوندم. و اتفاقا اینجا دیدم عنوان رو گذاشتید خوشحال شدم شاید در این سبک عناوین بیشتری چاپ کرده باشید. یه کتاب آبکی نشونم داد و من رفتم :)
کوله برده بودم که اگه احیانا یکی دو تا کتاب هم خریدم کیسه نگیرم و بذارم توی کیفم ولی نهایتا به دریافت کیسه تسلیم شدم و با ۶ کتاب و یه عالمه فهرست کتاب برگشتم.
جای خیلی انتشاراتی ها خالی بود و هر سال نمایشگاه خالی تر از سال های قبل میشه. خالی از حضور اونهایی که باید باشن. و هر سال پر میشه از انتشاراتیهای نمیدونم چی چی! واقعا آدم فقط تاسف میخوره.
از ۶ جلد کتابم بخوام بگم که همه اکتشافی بودن باید اول به یه کتاب کمیک به اسم «کارتون فلسفه» اشاره کنم :))
و بعد به «در دنیای تو ساعت چند است» که نویسنده و کارگردان فیلم نوشتتش. و خب وبلاگ عزیزم تو دیگه باید بدونی من چقدر این فیلم رو و موسیقی متنش رو و دیالوگهاش رو دوست دارم. کتاب شامل فیلمنامه و چند نقده فکر میکنم.
و کتاب سوم «دوازده پرسش از گیاهخواران اخلاقی» هست که خب چرا که نه :)
و چهارمی «رو در رو با اصغر فرهادی» بود با ۵۰۰ صفحه و باورت میشه ۱۰۵ تومن و با تخفیف نود و خوردهای؟؟؟؟ نویسنده با اصغر فرهادی درباره فیلم هاش صحبت کرده. از اول تا فروشنده.
پنجمین کتاب هم دیوان اشعار فروغ از نشر مروارید بود. و خب من راستش شعر نمی خونم. گفتم شاید فروغ برای شروع خوب باشه. و خب کتاب ۱۳۵ تومنه و احتمالا تخفیف هم روش خورده.
حالا وبلاگ جان میبینی من به قیمت ها اشاره میکنم فکر نکنی دارم درباره قیمت یک کیلو سبزی و اینا حرف میزنم! من واقعا فکر نمیکردم توی نمایشگاه کتابهای چاپ قدیم و قیمت قدیم هم پیدا بشه!
و اخرین کتاب هم «خاک کارخانه» هست از مجموعه جدیدی که اطراف شروع کرده (یا شاید هم برای من جدیده) به اسم مستندنگاری کار در ایران.
پ ن: یه موضوع جالب رو از قلم انداختم. فکر کن جلوی غرفههایی که راهنمای زوری داشتن میرفتی، طرف اگه دیگه خیلی مهربون بود میگفت چه سبک کتابی مطالعه میکنید تا بتونه بهتر زوری راهنمایی کنه. و من توی نمایشگاه کتاب امسال تازه فهمیدم که نمیدونم چه سبکی؟ ولی میدونم چی مورد علاقهامه. ولی نمیتونم توصیف یا بیانش کنم. الان شما از ملقمه این ۶ عنوان کتاب چی درمیاری؟ اصلا سبک واحدی وجود نداره. و با این حال حالا تقریبا میدونم چی میخونم و چی دوست دارم بخونم. و بعد به موضوعات دیگه فکر کردم. به موسیقی، به فیلم، به هر کانسپت دیگری. الان من نمیدونم سبک موسیقی مورد علاقهام چیه ولی میدونم چی دوست دارم. میدونم چی رو تا گوش میدم توی دایره مورد علاقه من هست یا نه. حتی اگه نو باشه و هیچی تا حالا از اون سبک یا فضا گوش نداده باشم هم میفهمم توی دایره علاقه من هست یا نه. ولی نمیتونم بهت بگم چه سبکی! مثل فیلم! الان مثلا باید بگم ترسناک؟ :)) خب نه! ولی نمیتونم اسم بذارم روی دایره مورد علاقهام. هر چیزی هم دربارهاش بگم طرف مقابل رو معمولا به بیراهه میکشونه و باز نمیتونه راهنمایی کنه. برای همینه راهنمایی نمیگیرم. چون میدونم فضای مورد علاقه من چیه، فضایی که بهش علاقه ندارم چیه، گیلتی پلژرم چیه، اون فضایی که هنوز کشفش نکردم و کنجکاوم براش چیه.
فقط نمیتونم اسم بذارم روش. هنوز دارم کشف میکنم و دلم میخواد خودم کشف کنم.
پ ن ۲: و البته جواب «چه سبکی؟» یه کلمه نیست. میتونه مجموعهای از سبکها باشه. ولی باز این مجموعه ای از سبکها هم برای من اسمگذاشتنی نشده.
بعد از پست امروز و جهنم بودن سراسر زندگی یاد تمام زمانهای دیگه که انقدر زندگی سیاه و از هم پاشیده بود افتادم. باید سریع میرفتم سرکار. به جهنم بعدی. توی سرکار هم خبر از تغییراتی شد که اونجا رو جهنمتر میکنه و تو راه برگشت داشتم به این فکر میکردم چرا من همیشه سراغ کارای جهنمی میرم و توشون میمونم.
برگشتنی هم زنگ زدم با یه همسایه ۲۰ دقیقه حرف زدم. دعوا نبود ولی تمام ۲۰ دقیقه من و ایشون مدام داشتیم با داد حرف میزدیم. و برگشتم خونه و توی راهرو با یه همسایه دیگه مکالمه سنگینی داشتم. توی مکالمه حضوری یه کم سوشال انگزایتیم بالا میزنه ولی خالی شدم. و خشممو خالی کردم تا حدی.
هنوزم خون توی رگهام جوشانه، صورتم سرخه، لبهام نبض داره و خشم هنوز توی من بیداره. با این دیوارای کاغذی اینجا هم صدای داد و بیداد همسایه میاد.
باید برم بیوفتم به تمیزکاری کل خونه چون هم خونه کثیفه، هم من اعصاب ندارم، هم ممکنه به زودی مهمون داشته باشم.
و بوی تغییر کار و خونه دوباره داره به مشامم میرسه...
و من هر روزی که چشم باز میکنم دوباره برام یادآوری میشه که زندگی سراسر جهنمه.
امروز خیلی رقیقم و وصلم به درونم. حقایق بیشتری سر ماجرای پست قبل داره بالا میاد برام.
دارم از شدت احساس گناه خفه میشم. واقعا داغ کردم و بینهایت مضطربم و فلج شدم. چه گناهی؟ تهمت زدن!
یه سری از کارهام رو (کارهای شغلی و مربوط به وظایف شغلی منظورمه) عقب می اندازم و در واقع میذارم برای دقیقه نود. بعد کاره جوریه که دقیقه نود هم انجام بدی به درد نمیخوره. چون باید با بقیه هم هماهنگ کنی و صحبت کنی و ... و دقیقا علتی که من این کارها رو می اندازم دقیقه نود اینه که مجبورم بابتشون با بقیه هماهنگ و صحبت کنم.
و هربار توی دقیقه نود با خودم میگم اصلا میدونی چیه؟ استعفا میدم.
این گره رو شما بودی چطور باز میکردی؟ خب راه درست بیرون اومدن از حلقه تکراره. بیرون اومدن هم یعنی استعفا! اصلا یعنی تغییر شغل. شغلی که مجبور نباشم توش با آدما هماهنگ و صحبت کنم. دقت کن. مجبور نباشم. صحبت و هماهنگ کردن اختیاری باشه نه اجباری. البته که توی هر شغلی بالاخره یه حدی از ارتباط با ادمها وجود داره و اگه بخوای صفر باشه باید بری غارنشینی کنی. اینکه هسته اصلی کارت هماهنگی و ارتباط باشه رو من برنمی تابم. آقا خب اشتباه کردم این شغل رو برگزیدم.
البته بازم که بیشتر فکر میکنم میبینم شغل دومی که داشتم کلا بناش بر ارتباط بود ولی چرا اون شغل اینقدر آزاردهنده نبود برام؟ به خاطر موضع قدرت متفاوتش بود؟ توی شغل دوم من قدرت بیشتری داشتم تا این شغل. شغل دوم قابل پیش بینی بود. اتفاقات غیر قابل پیش بینیش خیلی بزرگ نبودن. ولی امان از این شغل اول!
یه بنده خدایی هم چند هفته پیش بهم پیام داد که بیا راجع به چالش ها و تجربه هات از شغل دوم باهم حرف بزنیم و تبادل تجربه کنیم. هنوز جوابشو ندادم :) ولی واقعا میخوام جوابشو بدم و باهاش صحبت کنم. زشته بعد از این همه مدت؟
الان تازه اومدم بخوابم، در حالیکه که آشپزخونه رو به حال خودش رها کردم و گشنیز و جعفری پاک شده رو هم توی کاسه پر از آب گذاشتم بمونه.
امروز بعد از بیدار شدن، صبحانه خیلی خوبی زدم. بعد رفتم از این سوپر مارکت های زنجیرهای کلی خرید کردم، اومدم خونه خریدها رو گذاشتم و ناهار درست کردم و خوردم و بعد از شستن ظرفا و لباسا عصر رفتم ترهبار. و نمیدونم چرا! هنوز نمیدونم چرا من اینقدر توی تره بار جوگیر شدم که کلی سبزیجات و صیفی جات و میوه خریدم که از ساعت ۷:۳۰ شب درگیر شستن و جا به جایی و خورد کردن و پاک کردن اینا هستم و تموم نشدن هنوز!
و فکر کن ساعت ۱۲ بعد از کلی کار، تازه پاک کردن ۲ کیلو سبزی! ...اکینگ ۲ کیلو سبزی رو شروع کردم چون اگه پاک نمیکردم تا صبح خراب میشد. بعد از پاک کردن باید میشستم چون اگه نمیشستم تا صبح خراب میشد. بعدش باید میذاشتم خشک میشد و بعد یخچال و ...
و حقیقا از ۱۲ به بعد مدام این سوال زیر زبونم بود که چرا؟ چرا من امروز این همه خرید کردم؟ چرا دهن خودمو سرویس کردم؟ چرا واقعا؟
اینو باید حتما تو وبلاگ ثبت میکردم برای خودم وگرنه که دارم از فرط کم خوابی می میرم.
پ ن: واقعا توی تخمین و اولویت بندی مشکل دارم انگار، توانایی و سرعتم رو باید واقع بینانه در نظر میگرفتم.
تمام حقوقی که از شغل دوم درآورده بودم رو توی یه حساب جدا نگه داشته بودم. نه خرجش کردم، نه سرمایه گذاری. دلم نمیومد خرج روزمره بشه یا قاطی پولهای دیگهام بشه. آخه این پول خاص بود. کم کم هر هدیه نقدی هم دریافت میکردم میریختم به این حساب. چون هدیه رو باید خرج خودت کنی نه بری باهاش پرتقال بخری یا ینزین بزنی و قبض برق پرداخت کنی.
با اینکه پولهای دیگه ام و درآمد اصلیم از این حساب بیشتر بود باز دلم نمیومد خرج چیزای الکی بکنم این پولو. اینو به معنای حقیقی کلمه براش زحمت کشیده بودم. و نمیدونم چرا این تو ذهنیت من جاریه که برای درامد اصلیم از کار اول هیچ زحمتی نمیکشم و همینطور پولها رو به باد میدم.
برنامه ذهنیم این بود که پول های این حساب جداگانه رو خرج موضوعات خاص و ماندگار برای خودم بکنم. اما چیزی به ذهنم نمیرسید. اول به کتاب و تئاتر و سفر فکر کردم. کتاب مزه نمیداد. البته یک مجموعه 7 جلدی رو از این پول برای خودم خریدم. تئاتر و نمایش هم وقت میخواست که نداشتم. سفر هم هنوز خیلی بیرون از دایره امنم بود. برای همین پول دست نخورده توی حساب موند. تا اینکه یه دوره کاری باز شد که مدت ها دوست داشتم برم ولی گرون بود و دلم نمیومد اون هزینه رو بپردازم و از طرفی سالها بود که این دوره از جلوی چشم من خارج نمیشد. تا اینکه یاد حساب پول های خاصم افتادم و با کمال میل هزینه دوره رو از این حساب پرداخت کردم و دوره رو شروع کردم. دوره به قول این خارجی ها wow نبود ولی تبش دیگه توی ذهن من خوابید. خیلی وقت ها هم وسط دوره که دلم میخواست جا بزنم یادم میوفتاد که هزینه این دوره رو از پولهای خاصم دادم و نباید جا بزنم. واقعا اگه از پول های غیر خاصم میدادم راحت تر و زودتر جا زده بودم.
دوره تموم شد و باز هم مقداری پول توی این حساب خاص باقی مونده بود. به خریدن گجت های دیجیتال فکر کردم ولی باز دلم راضی نمیشد. گجت رو با پول غیر خاصم هم اوکی ام بخرم. این چیزها معمولا برام هیجان انگیز نیستن و وقتی بهشون نیاز پیدا میکنم تهیهشون میکنم.
این بین فکر کنم یکی دو کتاب دیگه و یه اشتراک کوتاه مدت از یه سایت رو هم با این پول پرداختم که خیلی یادم نمیاد از پول خاص بود یا غیر خاص!
حالا ته این حساب پول ناچیزی مونده. به زور بشه باهاش یه کتاب خرید. چی میگی؟ حساب رو بسوزونم یا باز بذارمش برای خرج های خاص و پول های خاص؟