...
بعد از پست امروز و جهنم بودن سراسر زندگی یاد تمام زمانهای دیگه که انقدر زندگی سیاه و از هم پاشیده بود افتادم. باید سریع میرفتم سرکار. به جهنم بعدی. توی سرکار هم خبر از تغییراتی شد که اونجا رو جهنمتر میکنه و تو راه برگشت داشتم به این فکر میکردم چرا من همیشه سراغ کارای جهنمی میرم و توشون میمونم.
برگشتنی هم زنگ زدم با یه همسایه ۲۰ دقیقه حرف زدم. دعوا نبود ولی تمام ۲۰ دقیقه من و ایشون مدام داشتیم با داد حرف میزدیم. و برگشتم خونه و توی راهرو با یه همسایه دیگه مکالمه سنگینی داشتم. توی مکالمه حضوری یه کم سوشال انگزایتیم بالا میزنه ولی خالی شدم. و خشممو خالی کردم تا حدی.
هنوزم خون توی رگهام جوشانه، صورتم سرخه، لبهام نبض داره و خشم هنوز توی من بیداره. با این دیوارای کاغذی اینجا هم صدای داد و بیداد همسایه میاد.
باید برم بیوفتم به تمیزکاری کل خونه چون هم خونه کثیفه، هم من اعصاب ندارم، هم ممکنه به زودی مهمون داشته باشم.
و بوی تغییر کار و خونه دوباره داره به مشامم میرسه...
- ۰۳/۰۲/۲۴