فعلا تا مدتی ذکر هر روز و شبم اینها هستن:
برای خودت ارزش قائل شو...
تو لیاقت بهترینها رو داری...
به خودت باور داشته باش...
و اعتماد به نفست رو حفظ کن...
- ۲ نظر
- ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۴:۲۵
فعلا تا مدتی ذکر هر روز و شبم اینها هستن:
برای خودت ارزش قائل شو...
تو لیاقت بهترینها رو داری...
به خودت باور داشته باش...
و اعتماد به نفست رو حفظ کن...
دیشب یه جا به یه سوال برخورد کردم. پرسیده بود خودتون رو دوست دارید یا نه؟ و بعد دلیلش رو پرسیده بود. من هم دلم خواست جوابی که به اون دوست دادم رو اینجا هم بذارم تا بمونه توی وبلاگم. اما قبلش این نگرانی رو داشتم نکنه حرفام زیادی مثبت باشن، نکنه باعث بشن کسی حسی بدی نسبت به خودش پیدا کنه، نکنه بالا منبری و خالی از معنی به نظر بیان، نکنه شعاری و زرد باشن! در نهایت که پست میکنم چون من این حرفا رو با وبلاگم ندارم ولی خواستم بگم اگه ذرهای حس کردی شبیه به مواردی شده که بالا گفتم نخون و ادامه نده :)
این جوابم به اون دوسته با کمی ویرایش:
دو تا قضیه شاید بیارتباط و شاید مرتبط به هم.
یک - من از اخبار بد دوری میکنم ولی بالاخره به گوشم میرسه. با رسیدنش احساسش میکنم. شوک، خشم، غم، درد، وحشت...
چیزی که منو از پا میاندازه خبر خام نیست. بلکه حرفای چرنده. تحلیل کوچه بازاری، ادبیات طلبکار یا مسخره کننده، آدم دانای کل پندار، خلاصه افاضات چرت و پرت.
خبر هست. خبر میاد. خبر با خودش درد میاره. ذهن رو درگیر میکنه. مدتی رنگ غم رو زندگیت میپاشه. اتفاقا در رو به روش باز بذار. تجربهاش کن. بپذیرش. هضمش کن. ولی خواهش میکنم سراغ چرندیات دوزاری نرو. واسه همینم سوشال مدیام رو محدود کردم.
دو - امشب با دختری به صورت ناشناس و رندوم چت کردم. از زندگیمون گفتیم، از آینده، از خونواده و سختیها. وسط بحث یهو ارتباطمون قطع شد. دلسرد شدم. آخه تازه گرم چت کردن شده بودیم و یهو قطع شدن و دسترسی نداشتن بهش اعصابمو به هم ریخت. مدتی که گذشت احساس کردم حالم خوب نیست. انگار رسوبات آهکی تهنشین شده بودن ته کتریِ وجودم که تازه شسته بودمش و تمیز بود. فکر کردم دیدم به خاطر چت با دختره بوده. مدل حرف زدنش، چیزایی که میگفت، قضاوتها و مقایسههایی که میکرد، بخش سمی وجودم رو کلیک زده بود. حرفاش مثل هزارن رابطه سمی دیگه تو زندگیم بود. اکثرن هم اینطورین که تا وقتی تو ارتباطِ نزدیکی، تا وقتی داری گپ میزنی، نمیفهمی چی داره میگذره. گپ زدن که تموم میشه و به خودت که میای، میبینی سنگین شدی. کلی آشغال وارد بدنت شده و تلمبار شده. حالت بده. دلم میخواد آگاهانه از اینها هم دوری کنم. از گنجایش این روزهام خارجه.
اتاق تاریکه. هوا خنک. نشستم روی تختم. پادکستی که گوش میدادم تازه تموم شده. پنجره بازه و نور و صدای رعد و برق میاد. صدای کولر همسایه هم میاد. صدای گریه بچه هم. منتظر بارونم که به جای من گریه کنه. میخوام بگم نمیدونم چه مرگمه ولی این اشتباهه. چون میدونم چه مرگمه ولی انگار نباید بگم چون آدما قضاوت میکنن و توی قضاوتشون ارزش کمی برای احساس تو قائل میشن یا احساست رو بیارزش میکنن چون احتمالا توی نگاه قضاوتگر اونها فقط کسی حق داره ناراحت و غمگین باشه که تمام بدبختیهای عالم روی سرش خراب شده باشه و تو توی اون وضعیت نیستی.
دو دلم که از دغدغه این روزهام اینجا بنویسم یا نه. رسیدم به یکی از نقطه عطفهای زندگیم. از این به بعد یا سربالاییه یا سرپایینی.
بیشترین احساسی که توی وجودم دارم خشمه. خشم بیانتها. و با اینکه آسمون داره به جای من غرش میکنه، باز چیزی از خشمم کم نمیشه.
پ ن: و الان که متنم رو کپی کردم توی صفحه انتشار پست تا منتشرش کنم این از ذهنم گذشت که «هه... دیدی؟ هنوزم دوری از هدفی که از زدن این وبلاگ داشتی! هنوزم راحت نیستی...»
وقتی از خواب بیدار میشم رقیقم. گاهی اوقات این حالت تا یک ساعت دوام داره، گاهی پنج دقیقه. چرا رقیق؟ کلمهای به ذهنم نرسید پس خودم دیدم رقیق بیشتر میتونه روی این حالت بشینه و بیشتر باهاش سازگاره. وقتی از خواب بیدار میشم انگار سبکم، بیسلاحم و میشه گفت سپر و لباس رزم هم برای دفاع به تن ندارم. به خودم نزدیکترم. به من حقیقی، به ترسها، رویاها، نیازها، خواستهها، احساسات و ... . معمولا از یه خواب پر از تقلا با داستانهای تموم نشدنی و سنگین بیدار میشم و وقتی بیدار میشم توی خلأای که توی لحظه بیدار شدن هست، توی اون حالت بین رویا و بیداری، با همه این توصیفاتِ ناموفقم «رقیقم».