...
دوست دارم از پروانهها بیشتر بنویسم. دوست دارم گزارش برای خودم داشته باشم. چیزی که پروانهها رو به بال زدن وامیداره اون شوقی هست که برای شناختش دارم. چیزی هم که پروانهها رو خاموش میکنه حقایق تعجب برانگیزیه که دربارهاش میفهمم. و چیزی که امیدم به بال زدن پروانهها رو حفظ میکنه نوع رفتارش با منه.
گاهی میگم شاید من اونقدر تشنه بودم که هوا برم داشته. گاهی هم میگم ولش کن از بال زدن لذت ببر.
مثلا چیزی که بال زدن رو میخوابونه فهمیدن علایق و سلایق متفاوتمونه. تفاوت دیدگاهمون در چیزی. مخصوصا وقتی میفهمم در دو قطب متفاوتیم. بعد میگم خب پس من از چی این آدم خوشم اومده که با این تفاوت فاحش هنوز پروانههام براش بال میزنن.
و یاد رفتارش میوفتم. از این آرامشی که در کنارش دارم. که استرس ندارم. که حتی کمی راحتم از خودم بیشتر بهش نشون بدم. که دستم نمیندازه. که مرزهای خودش رو داره. و به مرزهای من هم احترام میذاره. که منو احمق فرض نمیکنه. که مشتاقم اصلا بخشهایی از خودمو بهش نشون بدم که به کسی نشون ندادم.
الان حتی توی خیابون چشمم آدمها رو میبینه. بعد به دلهاشون فکر میکنم که برای اونها پروانهها چطورن؟
یه ویدیو میدیدم از گفتگوی دو دوست که میگفتن کنجکاو بودن نسبت به طرفشون، هنوز کشف کردنش، دوریهای کوتاه و دلتنگی براش، اینهاست که دلخواهشونه.
بعد دیدم چه درسته این در من. که از درآمیختگی و وابستگی فراریام. اما دلتنگی هم حس میکنم. استقلالمو دوست دارم و در حین حال دلم براش تنگ میشه. مشتاق بیشتر شناختنشم. گاهی از خودم میپرسم اون هم دلش برای من تنگ میشه؟ حتی کم؟ اون هم کنجکاو و مشتاق هست برای من؟
پ ن: امروز به آهنگ نفرین آرتوش گوش میدادم و با خودم فکر میکردم که اگر هم چیزی بین ما شکل نگیره، چقدر قشنگ میشه که این موزیک توصیفی از ما بشه.
- ۰۳/۱۰/۲۶