...
من به خونواده گفتم که عید رو مرخصی نگرفتم. اما در واقعیت از چهار روز کاری دو روزش رو مرخصی گرفتم تا برم خونهام و با خودم تنها باشم و نفسی بکشم.
مهمون هم از شهرستان اومده برامون. و تنها کسی که صبح زودتر از بقیه بیدار میشه و حاضر میشه و میره سرکار منم. حالا پدر بنده این رو هم نشونه جدیدی عنوان کرده برای ضعیف نشون دادن من. که من احمقم دارم وسط نوروز میرم سرکار. که کل شرکت مرخصی گرفتن جز تو. بگو چند نفر مرخصی بودن؟ یعنی همه بودن امروز؟ حواست هست مرخصیهات نسوزه؟ انگار انقدر من احمقم که عرضه اینو نداشتم مرخصی بگیرم. بدبختی بیش نیستم. و من راستشو بخوای نمیگم پدر من رها کن. نمیگم من تازه واسه همکارام کار برنامه ریزی کردم که بیکار نمونن. حتی روزی که من مرخصی بودم تنها فردی که مرخصی بود من بودم! ولی حوصله حرف زدن با این آدمو ندارم.
داشتم فکر میکردم دبیرستانی بودم و به خاطر یه پروژه تعطیلات عیدو با خانواده نرفتم سفر. ولی احساس حماقت نکردم. چون یه دانش آموز معمولی نبودم. دانشآموزی بودم که یه پروژه داشت.
چیز دیگه ای که امروز متوجهش شدم اینه که وقتی با این تیکه از فامیل در ارتباطیم، که معمولا چند روز در هم تنیده بدون فضای شخصیه، فضا طوری میشه انگار من هیچی نیستم. من دختربچه احمق و بدقلق و دست و پا چلفتی ای هستم که توانایی و وجود خودش بودن رو نداره. همه آنچه من هستم، همه دستاوردهام، همه نظراتم و عقاید و علایقم بیرون این فضا میمونه و من توی این فضا چارهای جز گرفتن نقشی که بهم تحمیل شده رو ندارم.
خیلی مریضه این فضا. خیلی. سم بودن این تیکه از فامیل رو بذاریم کنار من متوجه شدم نگاه خانوادهام هم بهم همینه. که من هیچی نیستم. من دستاوردی ندارم. همه اون دستاوردها الکیه. چون مال بیرون از خونهاس پس واقعی نیست. برای همین پدرم هنوز سعی داره لباس کارگر بدبخت رو به تن من بپوشونه. نمیتونه بپذیره من نه بدبختم نه شغلم دون پایه است. که مامانم هنوز بهم زنگ میزنه نمیگه کارت تموم شد؟ یا کارتو تموم کردی؟ میگه تعطیل شدی؟ که هژاران مثال. و این دو نفر یعنی پدر و مادر من کم سواد و بی اطلاع نیستن، پیر نبستن، به روزن ولی نمیتونن و نمیخوان بپذیرن من رشد میکنم، رشد کردم، من چیزی هستم، کسی هستم، دستاوردهایی دارم واقعی.
و همه اینها دردناکه واقعا.
امروز که به بهانه کار رفته بودم خونه خودم تا استراحت کنم یه لحظه بود که بین استراحت و خوشگذرونی و رقص با موزیک و خونه تکونی دراز کشیده بودم روی تختم و به آفتابی که از پنجره رو دیوار و سقف افتاده بود خیره شده بودم. سرمست از یک روز تنهایی با خودم بودم لابهلای این جهنمِ عید. و چیزی که از ذهنم گذشته بود این بود که من واقعا توانا هستم! زندگیم با هر چالشی روبرو بشه، به هر نحوی، میتونم تنهایی حلش کنم. من از پس خودم برمیام و فقط از پس خود بر اومدن نیست. من برای خودم هزینه میکنم، وقت میذارم، برنامه دارم و من خودمو با تراپی رفتن بعد این همه سال دارم پیدا میکنم. تازه دارم زندگی رو پیدا میکنم.حتی لابهلای نگرانی برای بنزین تموم شده و نونی که باید بخرم و جلسه کاریای که دارم و کارای درمانی خونواده و خونهتکونی و ...
میدونی این لحظه ها برام خیلی ارزشمندن. این یادآوریها وسط لجن. باید اینو مینوشتم اینجا. که من خودم هستم با همه دستاوردهام، با همه اعتقادات و افکارم. با همه سلایق و علایقم. و متاسفانه با همه دردها و زخم هام و بازوهای قطعشدهام. من این لجن بی دست و پایی که به زور از من تصویر میکنن نیستم.
فقط خوشحالم که الان کمتر حرص میخورم، کمتر دردم میگیره از این رفتارشون. کمتر تلاش میکنم بگم این نیستم. کمتر تلاش میکنم برم توی نقش و رضایت بقیه رو بطلبم. و اینها نشونه بزرگ شدن و رشد کردن یا به کتف گرفتن نیست. من فهمیدم نمیخوام دیگه درگیر این فضا بشم. فضای خودمو ساختم. و دیگه انرژی ای صرف فضایی به این میزان بیمار نکردم و میدونم نمیخوام دیگه هم انرژی صرف این فضا بکنم.
- ۰۴/۰۱/۰۸