دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز کتاب سفارش دادم، آشپزی کردم و خندیدم. انقدر خندیدم که سردرد گرفتم. از سر ظهر هم یه گرفتگی توی گلومه که شبیه بغضه و تموم نمی‌شه! نه ناراحتم و نه خشمگین و نمی‌دونم چرا این گرفتگی در ناحیه گلو که شبیه یه بغضه از بین نمی‌ره! همین گرفتگی باعث شد کل امروز به یاد نون باشم. نون هم همین تجربه رو داشت. بغضی که هیچ احساس خاصی پشتش نبود و رهاش هم نمی‌کرد. دلتنگ نون شدم و به این فکر کردم که چرا آدم‌ها حواسشون به همدیگه نیست. میان قفل درِ قلبت رو ولو به زور باز می‌کنن، درونت رو حتی اندازه یه ارزن می‌بینن و بعد میرن. میرن و هیچ خبری ازشون نمیشه. دقیقا جایی که باید با تو انسانی رفتار کنن، ماشینی رفتار می‌کنن. بندِ روز و هفته میشن و حواسشون نیست که آدم‌ها روی هم اثر می‌ذارن. حواسشون نیست که آدم‌ها دلتنگِ همدیگه میشن و حواسشون نیست که بعضی از این آدم‌ها نمی‌دونن با دلتنگی‌شون چیکار کنن یا چطور ابرازش کنن. منظورم از این آدم‌های حواس‌پرت همون آدم‌هایی هستن که ظاهر گرمی از خودشون نشون میدن ولی درونشون بی‌نهایت سرده. اینطور آدم‌ها هیچ کسی رو جز خودشون نمی‌بینن.


نون جان امشب به یادت مدیتیشن انجام خواهم داد. امیدوارم حالت خوب باشه...

امروز روزِ شروع بود. با بدبختی خودمو از تختم بیرون کشیدم. با گیاهام وقت گذروندم و حسابی قربون صدقه‌شون رفتم. مشاهده‌شون کردم و از دیدن جوونه‌های جدیدشون ذوق زده شدم. با وضعیت هشدار دهنده بعضیا هم نگرانشون شدم. اتاقمو حسابی مرتب کردم و سریال this is us نازنینم رو دیدم. یه جورایی حس برگشت به روتین زندگیم رو داشتم.

اما توی سریال یه موضوعی توجهم رو به خودش جلب کرد. اگه سریال رو دارید می‌بینید و نمی‌خواین قسمت 4 از فصل 5 براتون اسپویل بشه بقیه رو نخونید. اگه هم تا حالا سریالو ندیدین مشکلی از نظر اسپویل وجود نداره.

uno - امروز یه گربه بسیار زیبا دیدم که شبیه نقشه ایران نشسته بود. سفید و تمیز بود. دمش و دو لکه کوچیک روی بدنش قهوه‌ای بودن. وایستادم و خواستم از تو کیفم گوشیمو دربیارم تا ازش عکس بگیرم که دیدم داره به سمتم می‌دوه. احتمالا فکر کرده بود که می‌خوام بهش غذا بدم. منم تا دیدم داره میاد قالب تهی کرده و پا به فرار گذاشتم! چرا گربه‌ها اینجوری شدن؟ فقط این گربه اینطور نبود. جدیدا هر گربه‌ای رو که می‌بینم و می‌ایستم تا نگاهش کنم میاد سمتم! قیافه من به اون آدما می‌خوره که قراره نازشون کنن یا این گربه‌ها با همه این رفتارو دارن؟


dos - یاد دو سال پیش افتادم که پنجشنبه روزی بعد از کار، شیرکاکائو و کیک خریده بودم و تو پیاده‌رو داشتم می‌خوردم تا برای جلسه بعدش جون داشته باشم که دیدم یه گربه نابالغ (نه بالغ بود، نه بچه) بهم نزدیک شده بود و نگاهم می‌کرد. نصف کیکم رو انداختم براش و هر دو در فاصله نیم متر با هم کیک خوردیم. اون هم من! منی که از هر جنبنده‌ای روی کره زمین می‌ترسم.


tres - فکر نمی‌کردم از این خواب آشفته چنین تفسیری دربیاد! ولی حالا که فکر می‌کنم بی‌راه هم نیست!


cuatro - این سوال همیشه‌ی خدا تو ذهن من بوده که واقعا آدم‌ها خواب خوب می‌بینن؟ یعنی چی خواب خوب می‌بینن؟ نسبت خواب‌های خوبشون به خواب‌های بدشون چقدره؟ چرا من هیچوقت خواب خوب ندیدم؟ چرا خواب‌های معمولیم هم باید یه تیکه استرسی یا ترسناک داشته باشن؟ آخه این چه زندگی‌ایه؟


cinco - این چند روز یا شاید یهتره بگم یک هفته رو آشفته زندگی کردم. اصلا نفهمیدم چی شد... چطور گذشت... نه نوشتنی در کار بود. نه todo list. نه ورزش و نه هیچ فعالیت دیگه‌ای. حتی الان که فکر می‌کنم خیلی هم به گیاهام رسیدگی نکردم و به اندازه کافی قربون صدقه قد و بالاشون نرفتم.


seis - امروز رفتم کتاب فروشی به نیت دو کتاب. نداشتن به جاش چهارتا کتاب دیگه خریدم. به مناسبت هفته کتابخوانی(؟) بهم 20 درصد تخفیف دادن و آاااای چسبید :دی


siete - خیلی دوست دارم این پست طولانی باشه ولی حرف دیگه‌ای نیست...


ocho - دلم می‌خواد برگردم به خودم و روزهایی که بیشتر با و برای خودم وقت می‌گذروندم. یه ایده خام به ذهنم رسیده. اینکه هر روز یه کار کوچولوی منحصر به فرد برای خودم بکنم و بیام اینجا بگم... کلا تجربه نشون داده من هر زمان تو وبلاگم بیشتر می‌نوشتم بیشتر به خودم متصل بودم!


nueve - امروز داشتم فکر می‌کردم من تا حالا از کتاب‌فروشی محلی خرید نکردم! بدم نمیاد این رو هم آنلاک کنم. فکر می‌کنم دلیلش هم اینه که اعتماد به نفسشو نداشتم هیچ وقت! و می‌دونم که عجیبه اعتماد به نفس نداشتن برای چنین چیزی.

صفر. در راستای کامنتای پست قبل یادی کردم از این پست. کی باورش میشه من یه زمانی مخفیانه شکلات می‌خریدم و می‌خوردم؟


یک. و در راستای خود پست قبل... بهترم. همه کم و بیش از این موقعیت‌ها تو زندگی داشتیم. راستش چند روز بعدش موقعیتی پیش اومد که مثل ابر بهار گریه کردم و کمی از احساساتم بروز داده شد و خیالم راحت شد که قرار نیست تا ابد در من باقی بمونن و حملشون کنم. اگه بگم سبک شدم دروغ گفتم ولی حس بدی نداشتم از اینکه یه مقدار از این احساسات رو بقچه پیچ کردم و دادم دست اهلش. قبلترها یه استیکر توی تلگرام بود گویای احوال اون روز من. سرچ کردم و پیداش نکردم. کاش میشد حس بامزه‌ای که با هربار فکر کردن به اون استیکر در من ایجاد میشه رو اینجا هم ثبت کنم.


دو. دست و دلم به پست کردن نمی‌رفت و باز خورده پست‌ها روی هم تلنبار شدن. شماره‌های سه تا هشت مال هفده مهر هستن! بیشتر از یک ماه پیش!


سه. خیلی اتفاقی توی لینکدین متوجه شدم که امسال یکی از افرادی که جایزه نوبل فیزیک رو برنده شده خانمه و یه کتاب هم نوشته به اسم «You Can Be a Woman Astronomer». حقیقتا چشمام برق زد.


چهار. وقتی هم داشتم توییتر گردی میکردم و همزمان شده بود با منتشر شدن خبر فوت محمدرضا شجریان، به این فکر کردم که چقدر یه سری آدما راحت حرف رندم میزنن. چقدر راحت. من دویست بار قبلش فکر می‌کنم به حرفم که حتی تکراری نباشه!!!!


پنج. امروز وقتی به برنامه پنجشنبه‌هام رسیدگی کردم و بعد هم توی توییتر که تازه با خبر شجریان پر شده بود چرخیدم، بی‌نهایت احساس خواب‌آلودگی کردم. با اینکه از خواب عصر بی‌نهایت بیزارم، رفتم خوابیدم و تایمر گذاشتم روی نیم ساعت. نیم ساعت‌ها دو تا شدن و بعد چند تا ده دقیقه و من این وسط خواب شرکت قبلی رو دیدم. محلش خونه مادربزرگم بود! خواب دیدم همکارم پارسا پیروزفره. پارسا پیروزفرِ جوان نه میانسال. خواب دیدم که تازه به مدیرم گفتم که جداً نمی‌خوام بیام و رفتیم بیرون و برخوردیم به پارسا پیروزفر و براش کلی درد و دل کردم از شرکت. البته اینا بی ارتباط نیست به برنامه پنجشنبه‌هام. ولی حس شنیده شدن و همدلی از پارسا پیروزفر جوان بی‌نهایت دوست داشتنی بود. وقتی بیدار شدم واقعا سرحال بودم و خیلی این خواب بهم چسبید.


شش. فیلم نفس عمیق رو هم دیدم. خیلی جالب بود. خیلی.


هفت. انقدر روتین روزانه در من اثر کرده که روزایی که بیدار میشم و لازم نیست ناهار درست کنم خیلی احساس پوچی می‌کنم.


هشت. توی توییتر یه تعداد از آدمایی که فالو کردم هم‌کلاسی‌های دانشگاهم هستن. گاهی پیش میاد چیزایی که توییت می‌کنن 18+ باشه و اگه پسر باشن من معذب میشم... چون کلا آدم رودروایسی داری هستم با ملت. اگه در حد یه سری کلمه باشه رد می‌کنم. ولی یه بار یکیشون یه چیزی گفت که واقعا بد بود و آنفالو کردم.(جالبه اونم فهمید من آنفالوش کردم و آنفالو کرد) یا یکی خیلی مزه 18+ می‌پروند میوتش کردم... گاهی وقتا واقعا از دیدن این مدل توییت‌ها متعجب میشم... و لایک نمی‌کنم و رد میشم...


نه. امروز توی پارک محل حرکات کششی رو امتحان کردم و این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. راستی این پست رو که گذاشتم، دفعه بعدش که رفتم پارک سه تا خانوم میانسال رو دیدم که اومده بودن با هم ورزش کنن. یکی‌شون کلاه کپ و کرنومتر داشت. بین راه رفتن‌هاشون هم گاهی می‌دویدن. باعث شدن خیلی به زندگی امیدوار بشم.


ده. جدیدا هر پادکست جدیدی رو که امتحان می‌کنم و می‌شنوم میره تو لیست دوست‌نداشتنی‌هام. دقیقا اون مدل پادکست‌هایی رو دوست ندارم که بوی جلب توجه میدن. توی اینجور پادکست‌ها این صدا از لای حرفا میاد که «بیاااااید منو گوش بدید من خیلی خوب و خفنم». جدیدا چقدر هم زیاد شدن این مدل پادکست‌ها. یه روشی هم یادگرفتن اینه که وسط حرفاشون به هم ریفرنس میدن تا معرفی بشن. اینجوری مثلا می‌خوان غیر مستقیم همو ساپورت کنن... کلا پلتفرمی که هدف اصلی و اولیه‌اش فقط جذب مخاطب و معروف شدنه نه تولید محتوا، به مذاق من خوش نمیاد.


یازده. یه کتاب هم دستمه که با عذاب دارم می‌خونمش بلکه زودتر تموم شه. اصرارم هم واسه ادامه اینه که خسته شدم از کتاب نیمه رها کردن. چند روز پیش گفتم سرچ کنم ببینم نظر بقیه درباره‌اش چیه. بعد از رد کردن چندین نظر با مضمون «وای من عاشق این کتابم» رسیدم به «من از این کتاب متنفرم» و خدا میدونه که چه حس خوبی بود پیدا کردن حلقه یاران متنفرین از کتاب زیر اون کامنت :) وقتی تموم شد شاید درباره‌ش اینجا بنویسم. یه موضوعی که جالبه و هربار با عذاب کشیدن سر خوندن این کتاب به ذهنم میاد اینه که همین جنس عذاب رو با خوندن کتاب «وقتی نیچه گریست» از اروین یالوم هم کشیدم. می‌تونم امیدوار باشم اگه کتابم تموم شه حداقل کلی داده دارم از انواع کتاب‌هایی که دوست ندارم.

حالم خوب نیست و تنها جایی که می‌تونم ازش حرف بزنم اینجاست.

چند روزه که برای پیاده‌روی میرم پارک نزدیک خونه. مثل یه چالش می‌مونه. میرم و پادکست‌های مونده رو دستم رو گوش میدم، کمی کالری می‌سوزونم و کیلومترهای راه رفته رو می‌شمرم. حسابی خودم رو کثیف می‌کنم تا دوش گرفتن بعدش بی‌ارزه.
هر روز هم یه تغییر کوچیک میدم. یه روز تصمیم گرفتم با ماشین تا پارک برم چون پیاده برگشتن جان‌کاهه. یه روز تصمیم گرفتم جای پارکم رو عوض کنم و خیابون پشتی پارک کنم چون امن‌تره. یه روز تصمیم گرفتم از این به بعد هودی بپوشم تا دیگه لازم نباشه کیف همراه خودم ببرم. یه روز دلم خواست عکس بگیرم از پارک و ... امروز دلم خواست بدوم. مدتی بود می‌رفتم و محیط برام آشناتر شده بود. یخم باز شده بود و کمتر خجالت می‌کشیدم. امروز همینطوری که داشتم تند تند راه می‌رفتم دیدم مسیر روبروم کسی نیست و خلوته و شروع به دویدن کردم. به محض برداشتن چند قدم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. من هیچوقت بیرون و توی پارک ندویده بودم. همیشه باشگاه و ورزشگاه و اینا بوده و خب حجابی در کار نبوده و دغدغه‌ای هم از این بابت نداشتم! امروز فهمیدم که بله اوضاع سخته. باید شالمو نگه دارم. یا سفتش کنم. از طرفی نمی‌دونستم اگه شالم بیوفته با چه عکس‌العملی مواجه میشم برای همین حین دویدن دستام به شالم بود تا نیوفته یا باد نبردش.
چند سال پیش یه ویدیو وایرال شده بود که از بچه‌ها خواسته بودن مثل یه دختر بِدَون و همه مدل اسکلی می‌دویدن. امروز من هم اسکلی دویدم چون باید حواسم رو جمع لباسام می‌کردم نه دویدن. وقتی دیدم یه نفر تو مسیرم داره نزدیک میشه بی‌خیال دویدن شدم و البته که نفسم هم یاری نمی‌کرد. و نمی‌دونم که من حس می‌کردم یا واقعا این طور بود که من رو عجیب نگاه می‌کردن. یعنی روزای قبل مدل نگاه کردن از روبرو و چشم تو چشم بود. امروز از مسیرای بغل هم گاهی نگاه می‌کردن یا سرشونو می‌چرخوندن سمتم!
همون اولین ثانیه‌های دویدن بود که حالم گرفته شد. که چرا من واسه دویدن توی پارک محله علاوه بر لباس‌های معمول یه لایه مانتوی اضافه هم باید بپوشم؟ چرا باید شال سرم کنم و خفه شم. چرا باید حواسم به لباسام باشه؟ چرا بین این آدمایی که میان بِدَون تعداد خانوما اینقدر کمه؟ چرا آقایون گرمکن ورزشی خوشگل می‌پوشن و خانوما با همون لباسایی میان که همیشه در سطح شهر دیده میشن؟ چرا آقایون گروه میشن و با دوستاشون می‌دون ولی خانوما یه کم که راه رفتن میرن میشینن و بقیه‌ش رو حرف میزنن؟

سلام وبلاگ عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده. خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. امروز اومدم دیدم کلا توی آبان 2 پست برات گذاشتم. چه کرد این آبان با ما که دیگه هیچ رمقی برامون نذاشت...

وبلاگ عزیزم دیروز گریه کردم. برخلاف بقیه دفعات توی این چند سال اخیر بود. همیشه وقتی اشکم جاری می‌شد اول تمرکز می‌کردم روی بدنم که آیا این گریه ناشی از بغضِ توی گلوست یا سنگینی روی قفسه سینه... آخه تراپیست قبلی نمی‌دونم چرا اینقدر احمقانه این موضوع رو هر بار بهم می‌گفت که گریه ناشی از بغضِ توی گلو نشونه ضعفه و گریه ناشی سنگینی قفسه سینه نشونه درد. همینطور احمقانه یکی از روش‌های بروز احساس رو بی‌ارزش می‌کرد... وبلاگ جانم نمی‌دونی هنوز دارم روی خودم کار می‌کنم که «بابا یه حرفی زده تو گریه‌ات رو بکن» ولی نمی‌تونم هربار که یاد حرفش میوفتم خشمگین نشم و همه احساساتم فراموشم نشه... وبلاگ جانم دیروز گریه از همه وجودم بود... وقتی دیدم همه وجودم داره اشک میریزه، رو بردم به اون عادت زشت چک کردن اپلیکیشن عادت ماهانه که نکنه میزان هورمونی بالا پاییین شده باشه. می‌دونی... وقتی دیدم زیر سر هورمون‌هام نیست، انگار که خیالم راحت شده باشه، هرچی اشک و بغض و آه داشتم رو ریختم بیرون و بعد از سال‌ها یه دل سیر گریه کردم... وبلاگ جانم به خیلی چیزها فکر کردم. به پنج سال پیش که چقدر راحت‌تر گریه می‌کردم. به این سه سال گذشته که انگار تو کما بودم (شاید هم بیدارتر از هر زمانی). به ده سال پیش.

«و ما می‌بازیم تا فشارهای دیگران برای برنده شدن‌مان را ناکام بگذاریم. خودمان را شکست می‌دهیم تا با ناکام گذاشتن آرزوی آنها تنبیه‌شان کنیم. و این داستان غریب احساس‌های سرکوب شده‌ی آدم‌هایی است که هیچ‌وقت همان‌طور که هستند دیده و شنیده نشده‌اند.»

منبع[کلیک]


احساس میکنم دارم روی لبه فروپاشی زندگی و روانم راه میروم. یک طرف دره و سقوط و فروپاشی و دیوانگی و مرگ است. طرف دیگر شکوفایی و زندگی حقیقی و زنده بودن است.

من مدت‌هاست در این لبه‌ام. سال‌ها. قبلا راه پهنی بود و به چشم نمی‌آمد ولی برداشتم با دست‌های خودم انقدر باریکش کردم که اگر بگوییم به باریکی لبه تیغ می‌ماند بی‌راه نگفته‌ام.

همچنان هم تمایل دارم با وجود باریکی و تیز و برنده بودنش در این وضعیت بمانم!