دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۲۱ ق.ظ
سلام وبلاگ عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده. خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. امروز اومدم دیدم کلا توی آبان 2 پست برات گذاشتم. چه کرد این آبان با ما که دیگه هیچ رمقی برامون نذاشت...

وبلاگ عزیزم دیروز گریه کردم. برخلاف بقیه دفعات توی این چند سال اخیر بود. همیشه وقتی اشکم جاری می‌شد اول تمرکز می‌کردم روی بدنم که آیا این گریه ناشی از بغضِ توی گلوست یا سنگینی روی قفسه سینه... آخه تراپیست قبلی نمی‌دونم چرا اینقدر احمقانه این موضوع رو هر بار بهم می‌گفت که گریه ناشی از بغضِ توی گلو نشونه ضعفه و گریه ناشی سنگینی قفسه سینه نشونه درد. همینطور احمقانه یکی از روش‌های بروز احساس رو بی‌ارزش می‌کرد... وبلاگ جانم نمی‌دونی هنوز دارم روی خودم کار می‌کنم که «بابا یه حرفی زده تو گریه‌ات رو بکن» ولی نمی‌تونم هربار که یاد حرفش میوفتم خشمگین نشم و همه احساساتم فراموشم نشه... وبلاگ جانم دیروز گریه از همه وجودم بود... وقتی دیدم همه وجودم داره اشک میریزه، رو بردم به اون عادت زشت چک کردن اپلیکیشن عادت ماهانه که نکنه میزان هورمونی بالا پاییین شده باشه. می‌دونی... وقتی دیدم زیر سر هورمون‌هام نیست، انگار که خیالم راحت شده باشه، هرچی اشک و بغض و آه داشتم رو ریختم بیرون و بعد از سال‌ها یه دل سیر گریه کردم... وبلاگ جانم به خیلی چیزها فکر کردم. به پنج سال پیش که چقدر راحت‌تر گریه می‌کردم. به این سه سال گذشته که انگار تو کما بودم (شاید هم بیدارتر از هر زمانی). به ده سال پیش.

وبلاگ جانم دیروز رفته بودم یه دوست قدیمی رو ببینم. کاری که اصلا میلی بهش نداشتم. کل دیروز به خودخوری گذشت که چرا دوستیت رو باهاش ادامه میدی؟ وبلاگ جانم وقتی فهمیدم تو این مدتی که ازش فاصله گرفتم چه کارها کردم و چقدر تنهایی خوش گذروندم، خیلی به خودم افتخار کردم. خیلی حس خوبی بود. وقتی حالا از دور داشتم بهش نگاه می‌کردم و اون رفتارهای اذیت کننده‌اش رو می‌دید... وقتی از رفتار نادرستش با بقیه تعریف می‌کرد و اصلا نمی‌فهمید اشکالی توی رفتارشه... وقتی هنوز فکر می‌کرد ما شبیه به همیم ولی با هم متفاوت بودیم... وقتی از خاطرات کم اهمیتش تعریف می‌کرد و انتظار داشت من یادم باشه و من یادم نبود و مثل قبل عذاب وجدان نداشتم... وقتی از یکی از هابی‌هام براش گفتم و عذاب وجدان نداشتم... توی همه‌ی همه‌ی این موقعیت‌ها خوشحال و راضی بودم از فاصله‌ای که ازش گرفتم.

تنها چیزی که موجبات ناراحتی و خودخوری و سردرد و مرور گذشته رو برام ایجاد کرده بود این بود که چرا من باهاش دوست شدم؟ چرا نفهمیدم این دوستی درست نیست؟ چرا وقتی فهمیدم موندم؟ چرا اینقدر عذاب وجدان با خودم حمل می‌کردم توی این رابطه؟ و در نهایت چرا تموم نمی‌کنم چیزی رو؟ چرا یه بار جلوی یکی از رفتارای بدش بهش حقیقتو نمی‌گم که اون مرکز جهان نیست؟ چرا اینقدر که من باهاش سردم اون نمی‌فهمه؟ احساس ...ن بودن بهم دست میده اینقدر که با این سرد و یخم. چرا اینقدر دروغی میگم بهم خوش گذشت؟ چرا نمیگم سفر دو سال پیش برام جهنم بود؟ چرا بهش نمیگم دست از دخالت کردن تو موضوعاتی که بهش مربوط نیست برداره؟ چرا بهش نمیگم این حرفایی که میزنه و فکر می‌کنه انگیزه‌دهنده‌اس بیشتر اعصاب خورد کنه و دخالت؟ چرا بهش نمی‌گم هربار که می‌بینمش این احساس بد تا مدت‌ها باهام می‌مونه؟ چرا بهش نمیگم این طرز حرف زدن با بقیه و سوال جواب کردن آدما خیلی کار زشتیه؟ چرا بهش نمیگم اینا رو؟ چرا مثل بقیه یه بار بهش حقیقتو نمیگم تا اونم یه دعوای بچگانه باهام کنه و دیگه باهام حرف نزنه؟
وبلاگ جانم من واقعا تنها بودن رو ترجیح میدم به دوستی با یه مشت آدم حقیقتا سمی. بعد از این همه سال با سر رفتن تو دیوار حالا دردشو حس می‌کنم و نمی‌خوام دوباره برم تو دیوار...
وبلاگ جانم دیروز روز عجیبی بود...

نظرات (۱)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • آدم هر کاری که انجام میده (اعم از رفاقت، رابطه، کار، درس، سفر، ازدواج و...) برای اینه که حال خوبی پیدا کنه یا به سمت حال خوب کشیده بشه و وقتی این اتفاق نمیفته «باید» بی‌درنگ، اون چیز یا شخص رو حذف کرد، حتی اگه اون دوستی، خیلی قدیمی باشه :)

    پاسخ:
    حتی اگه قدیمی باشه👌
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی