دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۱۱ ق.ظ

حالم خوب نیست و تنها جایی که می‌تونم ازش حرف بزنم اینجاست.

به اون نقطه رسیدم که یه حقیقتی رو درباره خودت کشف می‌کنی و اینقدر ناراحت و خشمگین میشی که از حجم این همه احساس دو دستی سرتو مثل یه توپ می‌گیری تو دستات و فشار میدی و سرخ میشی و اشک می‌ریزی. بذار اصلاحش کنم، اشک نمی‌ریزی. اشک از درون سرت که در حال فشاره چلونده میشه به بیرون. 

امروز خیلی ناخودآگاه و شانسی برخوردم به چند ویدیو با چندین نقطه مشترک. یه قسمت از برنامه از لاک جیغ تا خدا که مهمونش آشنا بود! یه قسمت از یه برنامه جدید که اسمشو نمی‌دونم که مهمون این هم آشنا بود. یک لایو دونفره از دو آشنا با هم. کتاب بی‌ربطی که می‌خوندم و فکرایی که به سرم زده بود. شاید حتی دورهمی آنلاینی که شرکت کردم هم بی تاثیر نبوده. و ته مونده‌های یکی از اپیزودهای مستی و راستی که چند روز پیش گوش دادم. ولاگ مهشید که هر روز می‌بینم هم دخیله.

یه لحظه انقدر حجم احساس و فکر و داده و پردازششون همه زیاد بودن که دیدم نوشتن تنها راه چاره‌اس. قدری ازشون رو در حد چند جمله کلیدی نوشتم ولی بعد چنان ‌ناامیدی سردی در من رخنه کرد که منفجر شدم و سرمو محکم تو دستام گرفتم و ... .

من یا از این برهه از زندگیم زنده بیرون میام (یعنی زنده میشم)، یا مرده (به معنای حقیقی کلمه)، یا یه روانی (به تعریفی که خودم از روانی دارم، شاید نزدیک باشه به مرده‌ی روحی)

خودم راستش اولش امید داشتم. الان...

نظرات (۵)

  • بانوچـه ⠀
  • چقدر این حالت برام آشناست...

    پاسخ:
    «حالت» رو با ایهام خوندم‌. 
    ۱. حالِ تو 
    ۲. حالت به معنی : گشت ِ هر چیزی. حال. || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن.

    در هر دو صورت :)

    اما این همه مدت که خوندمت به یک شناخت نسبی رسیدم، اونم قوی بودن تو هست.

    تو واقعا قدرتمند هستی، از این چالش طوفان طوری هم رد میشی و میای بعدش از تغییرات و داشته هایی که بدست اوردی مینویسی.

    از اینکه واقعا پوست انداختی اما زنده ایی....

     

    +کاش میتونستم کاری کنم برات.....میدونی بعد از مدتی تعلق خاطر پیدا میکنی نسب به دوستای وبلاگی اما بعدش فقط شاهد حالاتشون هستی و کاری از دستت برنمیاد.

    ++اووووم بودم پیشت، میرفتیم کلی پیاده روی، کلی چرت و پرت به هم میبافتیم اخرش هم بستنی شکلاتی میخوردیم تا بشوره ببره :)

     

    برا من همیشه این نسخه جوابه

    پاسخ:
    خیلی دلگرم کننده بود حرفات...
    می‌دونی به نظرم این بودن دوستای و خواننده‌های وبلاگی کافیه حتی اگه کاری نکنن. همین که هستن خودش خیلیه.

    امروز میرم بستنی شکلاتی می‌خرم به یادت می‌خورم ؛)
  • دُردانه ‌‌
  • منم جزو دوستات حساب کن.

    میگما، میشه امروزم به یاد من یه چیز شکلاتی بخوری؟ :دی

    پاسخ:
    این [کلیک] قبوله؟
    میخواستم از اون بستنی شکلاتی که به یاد خاکستری خوردم هم عکس بگیرم. گفتم الان میگه این دختر خل شده
    رمزش رمز کارنامه دکترای خودته... من دیگه تا آخر عمر این عددو فراموش نمی‌کنم :دی
  • دُردانه ‌‌
  • ممنونم. امواج و انرژیش بهم رسید.

    پاسخ:
    ^_^

    نگا تو رو خدا! یه کاری می‌کنن آدم مجبور بشه به یاد سه نفر (خاکستری و دردانه و دست‌ها (دست‌ها؟)) بره یه چیز شکلاتی بخوره -_-

    پاسخ:
    اجبار یا لذت؟ :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی