...
حالم خوب نیست و تنها جایی که میتونم ازش حرف بزنم اینجاست.
به اون نقطه رسیدم که یه حقیقتی رو درباره خودت کشف میکنی و اینقدر ناراحت و خشمگین میشی که از حجم این همه احساس دو دستی سرتو مثل یه توپ میگیری تو دستات و فشار میدی و سرخ میشی و اشک میریزی. بذار اصلاحش کنم، اشک نمیریزی. اشک از درون سرت که در حال فشاره چلونده میشه به بیرون.
امروز خیلی ناخودآگاه و شانسی برخوردم به چند ویدیو با چندین نقطه مشترک. یه قسمت از برنامه از لاک جیغ تا خدا که مهمونش آشنا بود! یه قسمت از یه برنامه جدید که اسمشو نمیدونم که مهمون این هم آشنا بود. یک لایو دونفره از دو آشنا با هم. کتاب بیربطی که میخوندم و فکرایی که به سرم زده بود. شاید حتی دورهمی آنلاینی که شرکت کردم هم بی تاثیر نبوده. و ته موندههای یکی از اپیزودهای مستی و راستی که چند روز پیش گوش دادم. ولاگ مهشید که هر روز میبینم هم دخیله.
یه لحظه انقدر حجم احساس و فکر و داده و پردازششون همه زیاد بودن که دیدم نوشتن تنها راه چارهاس. قدری ازشون رو در حد چند جمله کلیدی نوشتم ولی بعد چنان ناامیدی سردی در من رخنه کرد که منفجر شدم و سرمو محکم تو دستام گرفتم و ... .
من یا از این برهه از زندگیم زنده بیرون میام (یعنی زنده میشم)، یا مرده (به معنای حقیقی کلمه)، یا یه روانی (به تعریفی که خودم از روانی دارم، شاید نزدیک باشه به مردهی روحی)
خودم راستش اولش امید داشتم. الان...
- ۹۹/۰۸/۱۹
چقدر این حالت برام آشناست...