...
امروز کتاب سفارش دادم، آشپزی کردم و خندیدم. انقدر خندیدم که سردرد گرفتم. از سر ظهر هم یه گرفتگی توی گلومه که شبیه بغضه و تموم نمیشه! نه ناراحتم و نه خشمگین و نمیدونم چرا این گرفتگی در ناحیه گلو که شبیه یه بغضه از بین نمیره! همین گرفتگی باعث شد کل امروز به یاد نون باشم. نون هم همین تجربه رو داشت. بغضی که هیچ احساس خاصی پشتش نبود و رهاش هم نمیکرد. دلتنگ نون شدم و به این فکر کردم که چرا آدمها حواسشون به همدیگه نیست. میان قفل درِ قلبت رو ولو به زور باز میکنن، درونت رو حتی اندازه یه ارزن میبینن و بعد میرن. میرن و هیچ خبری ازشون نمیشه. دقیقا جایی که باید با تو انسانی رفتار کنن، ماشینی رفتار میکنن. بندِ روز و هفته میشن و حواسشون نیست که آدمها روی هم اثر میذارن. حواسشون نیست که آدمها دلتنگِ همدیگه میشن و حواسشون نیست که بعضی از این آدمها نمیدونن با دلتنگیشون چیکار کنن یا چطور ابرازش کنن. منظورم از این آدمهای حواسپرت همون آدمهایی هستن که ظاهر گرمی از خودشون نشون میدن ولی درونشون بینهایت سرده. اینطور آدمها هیچ کسی رو جز خودشون نمیبینن.
نون جان امشب به یادت مدیتیشن انجام خواهم داد. امیدوارم حالت خوب باشه...
- ۹۹/۰۸/۳۰
امیدوارم حال همهٔ کسایی که زمانی تو قلب همدیگه بودن یا هنوز هم هستن، خوب باشه...