- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۳
یه گزارش مفصل از نمایشگاه نوشتم که آخراش واقعا نوشتنش برام خستهکننده شده بود. ولی بریم یه خلاصه داشته باشیم.
میخوام هر روز بنویسم، هر روز حداقل یک پست. اینجا. هر چند با سانسور. نوشتن کمکم میکنه و منتشر کردنش هم. حتی اگه واقعا هیچ کسی هم نخوندش این حس که ممکنه یکی خونده باشه هم حس خوبیه. کمی حس آزادشدگی میده.
هنوز این وبلاگ برام عزیزه. هنوووووز
خیلی حرفا دارم. خیلی حرفها. درباره کارم. درباره خودم. درباره احوالاتم. درباره افکارم...
ولی انگار که قدرت کلمه کردن همه این درونیات رو از دست دادم و بابتش واقعا ناراحتم. حتی توی خلوت خودم هم توانایی بیرون ریختن اینها رو ندارم چه برسه به هر جای دیگه.
و میدونم که مطمئناً بعدا زمان زیادی رو احتیاج خواهم داشت برای التیام این مدت!
زمان خییییییلی زیادی...
دیروز سر سوتیهایی که من میدادم سر اون جلسه، خیلی خندیدیم. بعد شب چیزی توی لینکدین دیدم که پشمام ریخت. واقعا باانگیزه کار کردن تو این اوضاع نشدنیه. فقط با یه نیمچه امیدی که هی تحلیل میره ادامه میدم. و نمیدونم یک ماه بعد چی انتظارم رو میکشه. بعضی وقتا میگم خوش به حال بقیه که فقط کار کردن براشون مهمه نه جاش، ولی نمیدونم واقعا اینطور هست یا نه!
اولش اینجا خیلی هیجانانگیز بود. همه خوشحال و امیدوار بودن ولی الان واقعا نمیدونم مایی که تلاش میکنیم حذف نشیم تصمیم درستی میگیریم یا اونایی که رها میکنن و میرن!
ترجیح میدادم امروز تعطیل بود و چهارشنبه میرفتم سرکار و حتی اگه عید هم نبود تو خونه روزه میگرفتم تا این وضعیتی که الان درست شده!
درسته که تعطیلیا به هم چسبیدن ولی واقعا امروز حس کار کردن نیست!
امشب شب قدره. ماه رمضون امسال رو هم مثل هر سال روزه گرفتم. امروز و چند روز گذشته روزه نبودم و از فردا میخوام باز روزه گرفتن رو از سر بگیرم. چند روز پیش یه جمله خونده بودم درباره نگاهی که روان انسان به بهشت داره و بعد باعث شده بود باز برای بار چندم به این فکر کنم که چقدر حالا با نگاهم از جهان بیشتر در صلحم. داشتم فکر میکردم که روانکاوی و آشنایی با روان انسان و مراحل رشدی روانی انسان چقدر روی کافر شدنم تاثیر داشته. حالا آرومترم وقتی میدونم احتمالش خیلی زیاده که بعد از مرگ هیچ خبری نباشه. نیستی محض. شب قدر اول که بود برادرم از شبهای قدری که بیدار مونده بود و جوشنکبیر میخوند میگفت و من mention میکردم که واقعا همه اینها به خاطر من بوده و اون واقعا توی خونه بیشتر از هرجای دیگهای دعا خونده! من اون موقعها آروم نبودم. نمیدونستم با خودم چندچندم. مذهبی نبودم ولی همیشه یه ترس ریز همراهم بود که اگه همه این حرفها و داستانها برای بعد از مرگ درست باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟ دین و عرفان به جای اینکه بهم آرامش بده همیشه مایه اضطراب و عذاب بود برام. الان هم مذهبی نیستم. مثل باقی عمرم. قبل از این فقط داشتم تلاش میکردم خودمو لای آدمهایی جا بدم که به نظر میرسید حالشون با دیندار بودن و معنویت و روحانیت خوبه تا شاید حال من هم خوب بشه. الان اما دیگه تلاشی نمیکنم و این پذیرشِ هیچ برام آرامش بیشتری به همراه داشته. وقتی بدونی با مردن نیست میشی زندگی مزه بیشتری میده تا اینکه بدونی جاودانهای!
وقتی به خود گذشتهام نگاه میکنم حالم با خودم خوبه؟ نمیدونم! فقط میدونم حس بدی ندارم از کارهایی که کردم. از دعاهایی که خوندم. از نمازها، از زیارتها، از امیدوار بودنها و از با خدا حرف زدنها. از هیچکدوم پشیمون نیستم. اونها رو همه من انجام دادم و اتفاقا بعضی وقتها خوشحالم بابتشون چون درسته یه جاهایی برام خوب نبودن و کلی بابتشون بولی شدم ولی یه جاهایی ابزارهای خوبی بودن. یه جاهایی هم کمکم کردن که ثابت قدم بودن رو تمرین کنم حتی اگه اون قدم مال من نبوده!
در آخر دوست داشتم بنویسم من دیگه نماز نمیخونم. دیگه به زیارت نمیرم. دیگه دعا نمیکنم و امید به خدا نمیبندم ولی هنوز روزه میگیرم و نیمچه حجابی هم رعایت میکنم. روزه برام یه معنی دیگه داره. یه رسم هر سالهی شخصی برای خودمه. حجاب هم یه جاهایی ابزار فیلتر کردن آدمهای اطرافمه، یه جاهایی ابزار برای مخفی شدن. ولی خب یه جاهایی هم دست و پا گیره برام و مایه عذاب. میدونی با حجاب آدمها رو میشناسم. آدمهای سطحی و ظاهربین رو از خودم دور میکنم و حتی با شناختشون خودم بهشون نزدیک نمیشم.