...
امشب شب قدره. ماه رمضون امسال رو هم مثل هر سال روزه گرفتم. امروز و چند روز گذشته روزه نبودم و از فردا میخوام باز روزه گرفتن رو از سر بگیرم. چند روز پیش یه جمله خونده بودم درباره نگاهی که روان انسان به بهشت داره و بعد باعث شده بود باز برای بار چندم به این فکر کنم که چقدر حالا با نگاهم از جهان بیشتر در صلحم. داشتم فکر میکردم که روانکاوی و آشنایی با روان انسان و مراحل رشدی روانی انسان چقدر روی کافر شدنم تاثیر داشته. حالا آرومترم وقتی میدونم احتمالش خیلی زیاده که بعد از مرگ هیچ خبری نباشه. نیستی محض. شب قدر اول که بود برادرم از شبهای قدری که بیدار مونده بود و جوشنکبیر میخوند میگفت و من mention میکردم که واقعا همه اینها به خاطر من بوده و اون واقعا توی خونه بیشتر از هرجای دیگهای دعا خونده! من اون موقعها آروم نبودم. نمیدونستم با خودم چندچندم. مذهبی نبودم ولی همیشه یه ترس ریز همراهم بود که اگه همه این حرفها و داستانها برای بعد از مرگ درست باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟ دین و عرفان به جای اینکه بهم آرامش بده همیشه مایه اضطراب و عذاب بود برام. الان هم مذهبی نیستم. مثل باقی عمرم. قبل از این فقط داشتم تلاش میکردم خودمو لای آدمهایی جا بدم که به نظر میرسید حالشون با دیندار بودن و معنویت و روحانیت خوبه تا شاید حال من هم خوب بشه. الان اما دیگه تلاشی نمیکنم و این پذیرشِ هیچ برام آرامش بیشتری به همراه داشته. وقتی بدونی با مردن نیست میشی زندگی مزه بیشتری میده تا اینکه بدونی جاودانهای!
وقتی به خود گذشتهام نگاه میکنم حالم با خودم خوبه؟ نمیدونم! فقط میدونم حس بدی ندارم از کارهایی که کردم. از دعاهایی که خوندم. از نمازها، از زیارتها، از امیدوار بودنها و از با خدا حرف زدنها. از هیچکدوم پشیمون نیستم. اونها رو همه من انجام دادم و اتفاقا بعضی وقتها خوشحالم بابتشون چون درسته یه جاهایی برام خوب نبودن و کلی بابتشون بولی شدم ولی یه جاهایی ابزارهای خوبی بودن. یه جاهایی هم کمکم کردن که ثابت قدم بودن رو تمرین کنم حتی اگه اون قدم مال من نبوده!
در آخر دوست داشتم بنویسم من دیگه نماز نمیخونم. دیگه به زیارت نمیرم. دیگه دعا نمیکنم و امید به خدا نمیبندم ولی هنوز روزه میگیرم و نیمچه حجابی هم رعایت میکنم. روزه برام یه معنی دیگه داره. یه رسم هر سالهی شخصی برای خودمه. حجاب هم یه جاهایی ابزار فیلتر کردن آدمهای اطرافمه، یه جاهایی ابزار برای مخفی شدن. ولی خب یه جاهایی هم دست و پا گیره برام و مایه عذاب. میدونی با حجاب آدمها رو میشناسم. آدمهای سطحی و ظاهربین رو از خودم دور میکنم و حتی با شناختشون خودم بهشون نزدیک نمیشم.
از شبکههای اجتماعی واقعا بدم میاد. مدتهاست که به اینستاگرامم سر نزدم. توییتر رو که شاید یک سالی بشه که از روی گوشیم پاک کردم. از لینکدین هم که متنفرم و واقعا هر بار میرم بازش میکنم و مجبورم یه چیزی رو آپدیت کنم عذاب میکشم و هنوز نتونستم با این سوشال مدیای پلاستیکی کنار بیام. میدونی چی توی لینکدین بده؟ اینکه همه توی یه چارچوب مشخص شده و ثابت هستن اونجا و مجبوری اونطوری باشی. یاد مدرسه میوفتم که همه مجبور بودیم لباس فرم و مقنعه بپوشیم و درس بخونیم و نمرههای خوب بیاریم. همه با یه متر و معیار سنجیده میشدیم، نمره. و این اصلا خوب نبود!
درباره کارم هم هنوز چالش دارم با بعضیها. هنوز نتونستم باهاشون گرم بگیرم و قسمت جالبتر ماجرا اینه که اصلا هم دلم نمیخواد با بعضیهاشون گرم بگیرم. هر ارتباطی که از اصالت به دور باشه برام وارد شدن توش سخته. و دقیقا مشکلم با آدمهای نمایشیه توی این کار. آدمهایی که ادای آدمهای کول و باحال رو درمیارن درحالیکه حتی اینقدری کول نیستن که بتونن با کسی کمی و فقط کمی متفاوت با خوشون ارتباط بگیرن! یه حلقه آدم شبیه خودشون دور خودشون جمع میکنن و فکر میکنن خیلی کولن. آدمهایی که ادای آدمهای team-player رو درمیارن ولی واقعا دقیقا برعکس عمل میکنن. بیشتر کارها رو رفاقتی و هیأتی جلو میبرن تا تیمی! آدمهایی که هیچوقت کلمه نمیدونم و بلد نیستم و تجربه ندارم رو از دهنشون نشنیدی! همش چسبیدن به اسم شرکتهای معروفی که در گذشته باهاشون کار کردن و از تجربیات موفقشون اونجا هی برات قصه میگن و تو نمیدونی خب اگه موفق بودن چرا هنوز اونجا نیستن! چرا اینجا مثل اون قصهها عمل نمیکنن! آدمی که این حرفها رو از دهنش نشنیدی ترسناکه. پوچه. نمایشیه. اصیل نیست.
خلاصه که هنوز در حالت برج زهرماری به سر میبرم و نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم.
دیشب برای بار هزارم فیلم eternal sunshine of the spotless mind رو دیدم و میدونی یاد یکی توی اینستاگرام افتادم که میگفت من هر موقع خیلی به هم میریزم میرم هریپاتر میبینم و حس خوبی بهم دست میده. منم دیشب بعد از مدتها هیچ فیلم و سریالی ندیدن، دوباره نشستم فیلم محبوبم رو دیدم و تیکههای متلاشی شده خودمو کمکم جمع کردم ریختم توی یه تشت که حداقل نزدیک به هم باشن و چسبوندنشون بمونه برای بعد. دیشب برای اولین بار با زیرنویس انگلیسی دیدم و میدونی تازه انگار بیشتر فیلم بهم چسبید چون بهتر باهاشون ارتباط میگرفتم، بهتر میفهمیدم چی میگن. برای بار هزارم دلم خواست بتونم اون درون رنگیرنگی که فکر میکنه خلاقه رو مثل کلمنتاین بریزم بیرون. جول رو دیدم و دلم برای خودم که مینوشت تنگ شد.
یه تعداد از گیاهام حالشون خوب نیست و دلم براشون کبابه.
یه مدت هم هست که خیلی زیاد خواب میبینم! شاید بشه گفت هرشب. خوابهایی که وقتی دارم میبینمشون برام مشخص نیست که خوابن. خیلی واقعین. صبحها هم با کلی استرس بیدار میشم. مثل امروز که صدبار بیدار شدم با استرس و آخرش وقتی خودمو قانع کردم که امروز جمعه است و دلیلی برای استرس نیست تونستم بیدار شم. خوابهام اما یادم نمیمونن. فقط گاهی ممکنه یه صحنه یادم بیاد از مثلا آدمهایی که توی خواب بودن یا موقعیتهای پیچیده و ساختاریافتهای که بود و معمولا انقدر کوتاه و مبهم هستن که فقط یادم میاندازن که به این فکر کنم که واقعا چه مرگمه که این خوابها رو میبینم!!
نیمفاصلههام رو رعایت نکرده رها کردم و این هم خوب نیست!
دیگه از چی بنویسم؟
پ ن: اومدم ویرایش کردم و حالا نیمفاصلهها رها شده نیستن :)
- ۰۱/۰۲/۰۳
اگه نمیزنی منو ، زندگی پس از زندگی دیدنش بد نیست :)