دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

امشب حال ندارم پست بذارم. 

امروز انواع مودها رو تجربه کردم. به مقدار زیادی فعالیت مجازی کردم که واسه من اُوردوز حساب میشه. فردا هم برنامه دارم یه کار باحال کنم. و همه اینا فرارن از کارایی که برای خودم مشخص کردم.

نکته جالب ماجرا می‌دونی چیه؟ تو سرکار من یه آدم منظم و متعهد و بامسئولیتم. واسه همه کارام برنامه دارم و از تمام زمانم استفاده می‌کنم و از زیر هیچ کار سختی هم در نمیرم. از این کارمندا که می‌بینیشون حض می‌کنی. 

بعد وقتی تایم خودم میشه تو خونه و کلا خارج از ساعت کاری. جسدوار میوفتم یه گوشه و مگه میشه جمعم کرد؟ برنامه؟ هیچی. وقت گذاشتن واسه خودم؟ چی میگی!؟ هیچ کاری نمی‌کنم. شلخته و تن لش وار هیچ فعالیتی انجام نمیدم. از اینا که وقتی می‌بینیشون روشن‌ترین آینده‌ای که براشون تصور میکنی زندگی تو جوبه.

کاملا دو روی یک سکه.

درحالی که داشتم فکر می‌کردم وبلاگ من آه و ناله خالصه، رفتم یه دور بزنم ببینم چیا می‌نوشتم. رسیدم به این. چه پست خوبی نوشته بودم =)

سیاه‌ترین انیمیشنی که تا حالا دیدم. چند هفته پیش دیدمش و همچنان صحنه‌هاش تو ذهنمه‌. سرکوب به معنای واقعی کلمه‌. هدفش احتمالا جامعه‌س، شما بسط بده برای هر چی که دوست داری.



پ ن : ۱۲ دقیقه‌س

اومدم بنویسم که مسموم شدم از حرفای چرت و پرت همکارم (چند پست قبل). دیدم غرغر محضه. غرغر خوبه؟ نه خب!

پس بذار یه چیز دیگه بگم. 

اینکه آدما هرچیزی رو به مسخره می‌گیرن و هرهر الکی راه می‌اندازن و حتی مصنوعی می‌خندن، حالمو بد می‌کنه. انگار نشستی وسط یه عالمه پلاستیک و مصنوعات و حتی آدم پلاستیکی.

وسط یه مشت آدم که هییییچ چیزی براشون جدی نیست. هیچی‌. حتی خودشون. در حدی که خشمشون رو هم انقدری به رسمیت نمی‌شناسن و با خنده الکی کادو پیچش می‌کنن. این آدما تو رو هم به رسمیت نمی‌شناسن. هیچ چیزی رو. از گذروندن هر روزم باهاشون، از دیدن هر روزشون حالم بد میشه‌. نمی‌تونم کنارشون خودم باشم. چون وقتی خودمم به سخره گرفته میشم. دیده نمیشم. برای همین حالم بد میشه. 

دارم درباره کسایی حرف می‌زنم که یه آره و نه ساده رو هم هیچوقت جدی نمیگن. یا با تاسفه. یا مسخره‌بازی. یا تحقیر. یا سر تکون دادن. حتی یه بارم صاف نمی‌ایستن بگن آره یا نه!

منظورم رو رسوندم یا نه رو نمی‌دونم. اونور ماجرا چیه؟ اینه که یک عدد روانشناس مدام بهت میگه بابا ول کن اینا رو... چرا باید برات مهم باشن آدما؟ تو کار خودتو بکن! بعد میگی آقاجان من برام مهمه تو چه محیطی هستم. با کیا زیاد در ارتباطم. خب پژمرده میشم. بعد میگی اصن باشه. اصلا هیچ کس به هیچ جام نیست مثل خونواده. بعد حالا دوباره مخ بنده را می‌نمایند که نههههه خونواده مهمه‌. چرا بی‌تفاوت؟ 

خب آخه آدم حسابی! خودتم می‌دونی داری چی میگی؟


گم‌شدگان برای همیشه از گروه او و دوستانش




دریافت


پ ن: جدیدا نمی‌تونم مثل قبل آهنگ رو مستقیم توی پست بذارم و مجبورم لینک بدم.

پ ن: بعدا آپلود کردم!

اون آقاهه رو یادته تو فیلم مسیر سبز که هیکل درشتی داشت و سیاه‌پوست بود و درد و بلا رو از جون آدما می‌گرفت و شب از دهنش بیرون می‌داد؟

الان حسم شبیه اونه. امروز بعد از یه روز کاری عذاب‌آور با یه کار اعصاب‌خوردکن، یه دقیقه همکارمو صدا زدم بیاد ببینه می‌دونه مشکل از کجاست؟ اومدنش همانا و یک و نیم ساعت تمام اضافه کاری موندن من همان. چرا؟ چون موتور حرف زدنش روشن شده بود و مگه ول می‌کرد؟؟ 

واقعا واسه خودم متاسفم که با این سن هنوز نمی‌تونم خودم باشم و نشستم به شنیدن نصیحتای چرت و پرت ایشون و نقش دختر مودب و خانوم رو بازی کردن :| 

واقعا حرفا و نصیحتاشم آشغال محض. چرت و پرت. آخرشم مثل دخترای ریحانه تشکرم کردم حتی! کسی که برای کار دیگران چه برسه به آبدارچی یا مدیرعامل ارزش قائل نیست و فکر می‌کنه کار خودش خفن‌ترین کار دنیاس... واقعا قضاوتی براش ندارم بکنم!

با کار کردن با همین آدماس که احساس پیری و مرگ میکنم :|


نمیاد بیرون... تموم نمیشه این همه آشغال...


دیشب که اومدم خونه از این مدل خواب‌ها افتاد به جونم که می‌برنت تا صبح. طرفای یازده شب یه کوچولو بیدار شدم و تصمیم داشتم بیدار شم و مستقیم تا صبح نرم ولی حتی توان تکون دادن خودم رو هم نداشتم یا حتی چک کردن گوشی. دوباره افتادم تو سیاه‌چاله خواب تا صبح. صبح هم جون کندم تا بیدار شم و بیام بیرون‌ از تخت.


پستی که برای دیروز میشد نوشت و نوشته نشد، اینه که من چقدر سردم! دیروز اون حجم از سرما رو که تو خودم دیدم وحشت کردم... و توضیحات اضافه که حال ندارم :دی

خوشحالم که هر روز بهم ثابت میشه اشتباه نکردم و نمی‌کنم.