وقتی تازه اکانت توییتر ساخته بودم به سختی راضی میشدم همکلاسیهای دوران مدرسه و دانشگاه رو فالو کنم. همه مال گذشتههای دور بودن و دیگه ربطی به هم نداشتیم. چند نفر فالو بک دادن ولی چند نفر از همکلاسیهای مدرسه نه! این باعث شد که این گزاره تو ذهنم پررنگ بشه که خب منو یادشون نمیاد! و هی دلیل آوردم تا پررنگتر شه. مثلا اووووه میدونی چندسال گذشته. بعد هم خیلی به ندرت اگه واقعا از توییتهای یه آشنا خوشم میومد فالو میکردم.
دیروز یکی از همکلاسیا فالوم کرد. یه نقطه تو دلم روشن شد که من فراموش نشدم. این واقعیته و تلخ، ولی من دلم نمیخواست و نمیخواد فراموش بشم. چون اینطوری یعنی مُردم. همین که اون همکلاسی اکانت من رو دیده، شناخته و فالو کرده برام کافی بود. بگذریم که خب نزدیکتر از همکلاسی هم بودیم و یه سری فعالیتهای مشترک انجام میدادیم.
تو این یک سال اخیر مخصوصا از وقتی که اکانت اینستاگرامم رو اکتیویت کردم کاملا پذیرفتم که دوستیم با اون گروه تو دبیرستان اشتباه بود. بگذریم که بلد هم نبودم راه و رسم دوستی رو. اگه رو بقیه دوستیهام مخصوصا با اونایی که سالمتر بودن ولذتبخشتر، تمرکز میکردم بهتر بود.
خودمو سرزنش نمیکنم. من یهو خیلی تنها شدم. خیلی. دوستی با اون گروه باعث میشد بتونم وانمود کنم تنها نیستم. ولی... با اونها تنهاتر هم بودم حتی.