دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوستانی که آه و فغان سر میدن از اینکه چرا وبلاگ فارسی فعال نیست و این حرفا، یه سری به ویرگول بزنن. خیلی زیبا و حرفه‌ای فعالیت و تولید محتوای ارزشمند توش جریان داره.

این چیزایی که اینجا تو بیان حداقل نوشته میشه صرفا برای دلخوشیه و لا غیر.

وقتی تازه اکانت توییتر ساخته بودم به سختی راضی می‌شدم همکلاسی‌های دوران مدرسه و دانشگاه رو فالو کنم. همه مال گذشته‌های دور بودن و دیگه ربطی به هم نداشتیم. چند نفر فالو بک دادن ولی چند نفر از همکلاسی‌های مدرسه نه! این باعث شد که این گزاره تو ذهنم پررنگ بشه که خب منو یادشون نمیاد! و هی دلیل آوردم تا پررنگ‌تر شه. مثلا اووووه میدونی چندسال گذشته. بعد هم خیلی به ندرت اگه واقعا از توییت‌های یه آشنا خوشم میومد فالو می‌کردم.

دیروز یکی از همکلاسیا فالوم کرد. یه نقطه تو دلم روشن شد که من فراموش نشدم. این واقعیته و تلخ، ولی من دلم نمی‌خواست و نمی‌خواد فراموش بشم. چون اینطوری یعنی مُردم. همین که اون همکلاسی اکانت من رو دیده، شناخته و فالو کرده برام کافی بود. بگذریم که خب نزدیکتر از همکلاسی هم بودیم و یه سری فعالیت‌های مشترک انجام می‌دادیم.

تو این یک سال اخیر مخصوصا از وقتی که اکانت اینستاگرامم رو اکتیویت کردم کاملا پذیرفتم که دوستیم با اون گروه تو دبیرستان اشتباه بود. بگذریم که بلد هم نبودم راه و رسم دوستی رو. اگه رو بقیه دوستی‌هام مخصوصا با اونایی که سالم‌تر بودن ولذت‌بخش‌تر، تمرکز می‌کردم بهتر بود.

خودمو سرزنش نمی‌کنم. من یهو خیلی تنها شدم. خیلی. دوستی با اون گروه باعث میشد بتونم وانمود کنم تنها نیستم. ولی... با اونها تنهاتر هم بودم حتی.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۶

لذت کشف و پیدا کردن یه پادکست باحال. 

مخصوصا اگه جدید باشه.


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها

چند وقته که به مدیرم گفتم که دیگه نمیام و مدتیه برنامه تحویل کارها رو داریم. امروز گفت میشه اگه به جایی قول ندادی یه کم بیشتر بمونی و فلان...

بعد شروع کرد استدلال کردن که اگه بخوای دنبال کار هم بگردی براشون منطقیه که چند هفته یا اینطورا دیرتر بری و اصلا اگه بگی از فردا میام شک میکنن بهت!!

مدیرم افتاده بود به دلیل پشت دلیل ردیف کردن و من داشتم نگاهش می‌کردم. گفتم اوکی. ولی حرفی نداشتم و چیزی برای کش دادن بحث هم وجود نداشت ولی سکوتم انگار یه جوری بود که راحت نبود و باید دلیل ردیف می‌کرد.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۰:۲۴

یه پادکست پیدا کردم. وقتی بهش گوش میدم، شدیدا پر از انرژی میشم به خاطر انرژی و بلوغ و سرزندگی‌ای که مجریا و مهموناشون دارن. بعد که تموم میشه، تا یه ساعت هایپرم. کلی امید به زندگی و امید به آینده و اینا. یه عالمه کار تو ذهنم ردیف می‌کنم که دوست دارم انجام بدم و هیجان‌زده میشم باهاشون. بعد از یه ساعت انرژیم کم کم محو میشه. پا میشم میرم یه کم قهوه درست می‌کنم برای خودم تا شروع کنم به نوشتن اون همه کار هیجان‌انگیز و نظم دادن بهشون. ولی همین که قهوه‌ام تموم میشه، دنیا رو سرم آوار میشه. دل‌پیچه میوفته به جونم. دلم می‌خواد برم بخوابم. برم یه گوشه چنبره بزنم. خاموش میشم. بعد با خودم فکر می‌کنم اون فکرا چی بود من کردم؟ اونا مال جووناست. از من که گذشته. حالا انگار نه انگار که وسط خل‌بازی جوونی‌ام. بعد دلم می‌خواد بمیرم. و بعد... بعد فقط منتظر می‌مونم شب بشه. اتلاف زمان محض. شب میشه و می‌خوابم... بعد تموم میشه. فردا بیدار میشم و دیگه هیچ اثری از یه انسان نیست. یه ربات کارگر روزمره. روز از نو...

اینطوری نمیشه. باید بیام مفصل بنویسم. 

حرف و فکر و احساس به مقدار زیادی درونم دارم که بیرون نیومدن از من. 

برنامه هر روز یه پست چطوره؟

متاسفانه من چون که دخترم، می‌تونم ماهی یه بار تقلب کنم و حال بدم و وقت‌کشی‌ها و زیادی خوردن‌هام رو بندازم تقصیر pms.
چرا متاسفانه؟ چون تقلبه! چون من حالم بد بوده فارغ از pms. الکی انداختم تقصیرش :)

هر چی جمله کلیشه‌ای‌تر، بی‌معناتر و چرت‌تر