دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

جمعه, ۶ دی ۱۴۰۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ

به قرار هر ماه حداقل یک پست پایبند نبودم، آذرو از دست دادم. شهریور هم به خاطر باگ بیان خراب شده بود.

نه تنها قرار هر ماه یک پست رو از دست دادم که تولد این وبلاگ هم از دست دادم. بعد نه سال مرتب چراغ اینجا رو روشن نگه داشتن، همه چیز از دستم در رفت. حالا نه که اینجا ارزشی داشته باشه یا محتوایی. همون واسه دل خودم روزمره و افکارم رو هم نوشتن اینجا دلگرمی قشنگی بود برام.

امروز meday داشتم. اول یه everything shower داشتم. سر تا پامو حسابی شستم. مثل بلور :) بعدش انواع و اقسام محصولات مراقبت پوستی و مویی رو به خودم مالیدم و خودمو حسابی چرب و نرم و خوش بو کردم. آرایش کردم و رفتم آرایشگاه ناخن هامو درست کردم. بعد آرایشگاه توی خونه موزیک گذاشتم، خونه رو مرتب کردم و ظرافا رو شستم و برای وفت faicial هماهنگ کردم. فندق شکوندم، گرانولا درست کردم و دسر به و fried rice. بین این آشپزی کردن ها و خوراکی خوردن ها رو دو بار مستند ترانه رو دیدم. گریه کردم و انرژی گرفتم.

حالام اومدم سری به اینجا بزنم و آپدیت از روزگارم بدم.

جدیدا توی تراپی به گره های قدیمی و عمیقی دارم میخورم. روانم داره کش و قوس میاد. دردش میگره و گاهی میزنه به بدنم. خیلی درسته که میگن تغییر درد داره. و قسمت بد ماجرا اینه که این درد عادلانه نیست. تو زمانی برای زنده موندن خودت و از هم نپاشیدن روانت الگویی رو ساختی و بهش عادت کردی و طبیعتا برای ساختش هم درد کشیدی. حالا باید دوباره برای شکستن اون الگو و تغییر درد بکشی و این درد بیشتره و اونجا درد بیشتر میشه که مدام این حقیقت میخوره توی صورتت که میتونست اینطوری نباشه. میتونست این بدی به تو نشه که توی این چرخه ساخت این الگو بیوفتی و ...

این مدت هم درگیر وقت گذروندن با دوستان شدم و وقتی برای خودم نمونده. حتی وقت برای دوست دیگرم هم نمونده! ولی زندگی جالبیه. رسما وقت کم میارم. انرژی کم میارم و زندگی هر روزش واقعا برام متفاوته. بعضی روزها پر از چالش و تجربه جدیدن و خلاصه چیزایی رو دارم تو زندگیم تجربه میکنم که در سال های قبل تا الان تجربشون نکرده بودم. یا در واقع از تجربه شون محروم بودم.

امروز به این خلوت با خودم نیاز داشتم که یه استراحتی به خودم بدم. به خودم برسم و برای خودم مهربونی کنم تا بتونم دوباره دستی به زندگیم بکشم و چند تا کار ناتموم رو تموم کنم. 

از امروز فقط تیکه آرایشگاه خوب نبود. حجم زنانگی و ناز و بی دغدغگی که توی خانم های توی آرایشگاه میبینم رو دوست ندارم. حس میکنم همونجا مامانم نشسته کنارم و داره مقایسه ام میکنه و بهم سرکوفت میزنه که من چرا اونطور نیستم. حس میکنم تمام دستاوردهای (به چشم جامعه مردسالار) غیر زنانه ام پوچ میشه و من میمونم با خودم که هیچ نازی در خودم ندارم و زیباییم هم متفاوته با اون آدمها. طول میکشه که این فکر درونی شده از مامانم از من بیرون بره و خودم رو همونطوری که هستم با همون دستاوردها و همون مدل زنانگی خودم دوست داشته باشم.

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی