دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۷ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

دوست دارم از پروانه‌ها بیشتر بنویسم. دوست دارم گزارش برای خودم داشته باشم. چیزی که پروانه‌ها رو به بال زدن وامیداره اون شوقی هست که برای شناختش دارم. چیزی هم که پروانه‌ها رو خاموش می‌کنه حقایق تعجب برانگیزیه که درباره‌اش می‌فهمم. و چیزی که امیدم به بال زدن پروانه‌ها رو حفظ می‌کنه نوع رفتارش با منه.

هر آخر هفته با قسمت‌های متفاوتی از جهنم آشنا میشم.

وقتی دارم درباره خودم حرف می‌زنم، درباره اون قسمت‌هایی که ته نخشون به جاهای دارکی وصله، پروانه‌ها دیگه بال نمی‌زنن. خودم هم خاموش میشم. دلم نمی‌خواد حرف بزنم. می‌ترسم ته نخو پیدا کنه و بگیره دستش. می‌ترسم اون یه گره دیگه اضافه کنه به این نخ. می‌ترسم مثل باقی موقعیت‌هام با آدم‌ها. یه جوری خاموش میشم که حتی حرف کم میاد. دیگه به جایی نمی‌رسه که ببینم خب عکس‌العملش چی بوده. بعد می‌فهمه راحت نیستم و بحثو عوض می‌کنه.

وقتی چیزها واقعی میشن هم کمی سرد میشم. واقعیت کلا قشنگ نیست. حتی اگه قشنگ به نظر برسه.

این روزها بارها یاد اینجا میوفتم، میام. چیزی نمی‌نویسم و میرم.

بال زدن پروانه‌ها هنوز ادامه داره.

امروز حالم خوب نبود پاشدم تنهایی رفتم دکتر و سرم زدم و برگشتم. راحت بود. دیدید آدما از تنها دکتر رفتناشون چه حماسه‌ها میسازن. از تنها مریض شدناشون. قابل درکه اما نمی‌دونم چرا برای من تنهایی گذر کردن بهتر و راحت‌تر از کمک گرفتن از خونواده‌اس. تنها از خودم مراقبت کردن، تنها از خودم پرستاری کردن، تنها گریه کردن از مریضی، تنها دکتر رفتن، تنها در بستر مرگ خوابیدن، همه اینها تنها بهتر بوده. اون حس مسئولیتی که نسبت به سلامتی خودت پیدا می‌کنی خیلی اعتماد به نفسو بالا می‌بره. اینکه رد شدی و خودت از پسش براومدی. اینکه بابت مریض بودنت و حالت لازم نبود کسی رو قانع کنی. که لازم نبود در عین مریض بودنت خودت رو با زندگی یکی دیگه سینک کنی. که مریض بودنت فقط برای خودته و برای کسی دردسر نیست. که مجبور نیستی داد و بیداد بشنوی از اینکه چرا حالا که مریضی حرف اون‌ها رو گوش نمیدی.

برگردم به پروانه‌ها؟ امروز داشتم یه ویدیو توی یوتیوب میدیم. دختره داشت میگفت کی فهمیده که it was love. و داشت میگفت وقتی بال زدن پروانه‌ها تموم شد و حس راحتی، امنیت و آرامش داشت باهاش. قشنگ بود‌.

امروز تراپی رفتم. درباره حسرت برای زندگی سوخته‌ام حرف زدم. که حالا که شرایط زندگیم عوض شده و مثل قبل نیست، نمی‌تونم ازش لذت ببرم. دوباره از تغییر حرف زد. طوری حرف می‌زد انگار که داره کمک می‌کنه چرخ‌دنده‌های زندگیم که حالا کمی شروع به حرکت کردن بچرخن و نایستن. حس غریبی داشتم. نمی‌شناختمش‌. این همون تراپیست این چند سال اخیر بود؟ نمی‌دونم! از امید می‌گفت. حرفاش زرد نبود ولی عجیب بود. از اون موجود ریجید خورنده و پودر کننده‌ی لذات گفتم. برای بار هزارم از این گفت که آره، نمونه‌اش در درونمه. که با لذت بردن، من در درونم پودرش می‌کنم. از نگرانی‌هام گفتم، از راحت‌بدون‌هام. از شک کردن به خوبی‌ها. وقتی از امید می‌گفت حرفاش شعاری به نظر می‌رسید. که حالا زندگیم مثل قبل نیست. که اگه این شرایط رو نمی‌ساختم چی.

اومدم خونه، اینستاگرام رو باز کردم. یک نفر کاملا رندم نوشته بود :«عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید».

مدت کوتاهیه که حس بال زدن پروانه تو دلم دارم‌. امروز صبح یاد فیلم رگ خواب افتادم. در حالی که عمیقا از ته دل خسته بودم و توان سرکار رفتن رو نداشتم، رفتم. بعد از سرکار فیلم رو دیدم و حالا بال زدن پروانه‌ها خاموش شدن و من دوباره خسته‌ام.

طرفای ۱۲:۳۰ شب بود که داشتم ظرف می‌شستم و همزمان نون تست می‌کردم برای صبحانه فردا که صدای جیغ‌های یه زن از کوچه اومد. صداش نزدیک بود، جیغ و داد می‌زد و انگار دزد بهش زده بود. قلبم اومده بود تو حلقم. از پنجره بیرونو نگاه کردم ولی بهش دید نداشتم. هر یه جیغی که میزد اضطراب من بیشتر میشد. صداها خوابید. منم رفتم حاضر شدم برای خواب و وسط شستن صورتم داشتم به این فکر می‌کردم که من دیگه خواب ندارم امشب. یاد حرفام با بقیه وقتی غروب و شب قهوه می‌خورم افتادم. که به همه میگم آره برای من فرقی نداره قهوه بخورم یا نه، شبش تا سرم به بالشت برسه خوابیدم. واقعا هم همینه. اما چیزی که خوابو از چشمم می‌گیره اضطراب واقعیه. به خودم گفتم میرم اینا رو توی وبلاگ می‌نویسم. آروم میشم و بعد می‌خوابم. فکر می‌کنی چی شد؟ طرفای ساعت ۱ دوباره صدای جیغ یه زن از کوچه اومد. این بار هم دزد. این‌بار هم از همون سر کوچه و این بار هم دید نداشتم.

واقعا نمی‌دونم تو این محله چیکار می‌کنم! محله‌ای که توی روز روشن هم امن نیست. تمام مدتی که زن‌ها جیغ می‌زدن خودمو تصور می‌کردم. که اگه من بودم چی؟ که شبا دیگه دیر نیام خونه؟ چندتا فحشم به همسایه دادم. واقعا چرا من به اصرار خونواده اومدم این محله ناامن‌؟ اصلا تعریف اونا از امنیت چیه؟ لابد ناامن توی ذهن اونا دور و ناشناخته‌اس‌. تو ذهن من جایی ناامنه که تو روز روشن هم آدم‌های ناامن توش رفت و آمد دارن. آدم‌های دزد، دراگ دیلر، پسرهای نوجوون دسته‌ای و لات، آدم‌های هیز و چشم‌چرون‌. محله ای که یه آدم درست حسابی هم در طول روز نبینی توش.