این روزها بارها یاد اینجا میوفتم، میام. چیزی نمینویسم و میرم.
بال زدن پروانهها هنوز ادامه داره.
امروز حالم خوب نبود پاشدم تنهایی رفتم دکتر و سرم زدم و برگشتم. راحت بود. دیدید آدما از تنها دکتر رفتناشون چه حماسهها میسازن. از تنها مریض شدناشون. قابل درکه اما نمیدونم چرا برای من تنهایی گذر کردن بهتر و راحتتر از کمک گرفتن از خونوادهاس. تنها از خودم مراقبت کردن، تنها از خودم پرستاری کردن، تنها گریه کردن از مریضی، تنها دکتر رفتن، تنها در بستر مرگ خوابیدن، همه اینها تنها بهتر بوده. اون حس مسئولیتی که نسبت به سلامتی خودت پیدا میکنی خیلی اعتماد به نفسو بالا میبره. اینکه رد شدی و خودت از پسش براومدی. اینکه بابت مریض بودنت و حالت لازم نبود کسی رو قانع کنی. که لازم نبود در عین مریض بودنت خودت رو با زندگی یکی دیگه سینک کنی. که مریض بودنت فقط برای خودته و برای کسی دردسر نیست. که مجبور نیستی داد و بیداد بشنوی از اینکه چرا حالا که مریضی حرف اونها رو گوش نمیدی.
برگردم به پروانهها؟ امروز داشتم یه ویدیو توی یوتیوب میدیم. دختره داشت میگفت کی فهمیده که it was love. و داشت میگفت وقتی بال زدن پروانهها تموم شد و حس راحتی، امنیت و آرامش داشت باهاش. قشنگ بود.