دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

از الان که چه عرض کنم از چند روز پیش تا اطلاع ثانوی برنامه فحش دادنه. غرق شدن در تاریکی؟ نمی‌دونم! توان ندارم. فقط برنامه خشم و فحش دادنه.

خوابم نمیاد، مثل بچه‌ای که فردا باید بره مدرسه و مشق‌هاش رو ننوشته استرس دارم. حتی با خودم گفتم می‌شینم کارهای فردا رو امشب انجام میدم! اما خب کاره چرا الان باید انجام بدم؟

آشغال‌ترین تعطیلات بود امسال. من هرسال اینجا از حجم نفرتم از تعطیلات عید میگم و می‌گفتم اما امسال خارج از تصورم بود. مخصوصا نیمه دوم تعطیلات. از کلام هم خارجه. انقدر بد بود که ذهنم فقط با فانتزی داشت تلاش می‌کرد از هم فرونپاشه. اون هم فانتزی‌های آشغال‌تر. هنوز مغزم خمار هورمون‌های حاصل از فانتزی‌ان. 

کار؟ حالا شده پناهگاه. حالا دیگه نه محل پول در آودرنه، نه رشد، نه هیچی. فقط پناهگاهه‌. تمام وجودم، سراسر وجودم پر از خشم و نفرته.

امروز روز بدی بود. روز گندی بود. خونه کثافت بود. آدما آشغال بودن. با زاری بیدار شدم. تا ظهر اعصابم به فاک رفت. بعدش زدم بیرون. رفتم خونه خودم. خشمم که خوابید و باهاش درد و دل کردم، پاشدم به تمیزکاری خونه. به خونه تکونی. قفسه‌های کمد و کابینت‌هایی رو تمیز کردم که دوسال بود یه دستمال ساده هم توشون نکشیده بودم. حتی بسته‌بندی‌هایی رو باز کردم که از وقتی وارد این خونه شده بودم بازشون نکرده بودم. کلی چیز میز دور ریختم. حالا دیگه خیالم راحت بود دور می‌ریزم. بخش‌هایی از من زنده شد. از اون دختری که هنوز جدانشده بود و مخفیانه دنبال رنگ تو زندگی می‌گشت. رنگ‌ها رو دور ریختم. الان دیگه فصل رنگ بازی نیست.

گفت میخواد تراپی بره. بهش گفتم تصمیم خوبیه. فقط مراقب باشه پیش آدم سم نره. گفت تو رفتی؟ گفتم که رفتم و میرم. از تجربه‌ام گفتم. خیلی گفتم. خیلی پرسید. خیلی عجیب بود. این حرفا رو از زبون خودم داشتم بلند بلند میشنیدم. گفت معلوم بود تغییر کردی. گفتم راست میگی؟ گفت آره. جلسه تراپی گرفتم برای فردا. چند روز آینده، چند هفته آینده و چند ماه آینده ایام خوبی نخواهند بود. باید آماده باشم واسه کلی ناپایداری ایجاد کردن تو زندگیم. 


پ‌ن: دوست از فرنگ برگشته‌ام هم گفته بود میخواد تراپی بره. بهش گفتم مراقب باشه. بعد از تجربه‌ام پرسید و گفتم. امسال پیش اومده حداقل برای چند نفر مفصل از تجربه‌ام و برای چند نفر در حد اشاره از تراپی رفتنم گفتم. در آرامش و صلح. در امنیت. حالا می‌فهمم پشت این چندین و چند سال چه نهفته بود. چه از من بیرون اومد. بهش گفتم ببین اصلا مهم نیست تراپیستت چی بهت میگه، مهم تجربه بودن با یه آدم سالمه. 

اینجا هم ادامه‌اش رو میگم که مهم اینه که اون آدمی باشه که کنارت بیاد و حرکت کنه تا باهم چراغ بندازین روی زندگی تو و ببینین چه خبره. تا تو بینش و آگاهی پیدا کنی نسبت به خودت و زندگیت و محیطت. 

تو این وضعیت هیچ فضایی برای خودت نمی‌مونه. همه بلعیده میشه توسط اون آدم. و تو می‌دونی چون تجربه‌اش رو داشتی که به محض اینکه بخوای کاری کنی که نشونه جدایی یا رشد بده زمین و زمان رو به هم می‌دوزه تا جلوت رو بگیره. پس تو هم یا مخفیانه رشد می‌کنی که عملا کند و سخته و انرژی زیاد می‌خواد یا متوقف میشی تا حداقل از حمله‌هاش در امان بمونی.

بعد زمان می‌گذره و تو برمی‌گردی نگاه کنی در گذشته چه کردی که رشدی نداشتی حداقل نسبت به پتانسیل خودت. و چون اون دوران سخت بوده و یادت رفته بوده و اون آدم این فضا رو عادی جلوه داده و تو رو تنبل، هیچ دلیلی برای عدم رشدت یا رشد کمت پیدا نمی‌کنی. و در حیرت می‌مونی. الان من دارم برای توی آینده می‌نویسم که من دارم انرژی‌ای که باید صرف خودم و زندگیم می‌کردم رو صرف زنده نگه داشتن خودم و روانم می‌کنم. پس آدم عزیز آینده می‌دونم حسرت خواهی خورد ولی متاسفانه واقعیت این بود. 

این چه جهنمیه من دارم توش زندگی می‌کنم؟

واقعا چه جهنمیه؟

فاک خب!

من به خونواده گفتم که عید رو مرخصی نگرفتم. اما در واقعیت از چهار روز کاری دو روزش رو مرخصی گرفتم تا برم خونه‌ام و با خودم تنها باشم و نفسی بکشم.

دیشب یه چیزی نوشتم، طولانی هم بود. منتشر نشده ولش کردم.

امروز روز دوم فروردینه. و من دیگه داره اعصابم خط خطی میشه. دیشب نوشته بودم که من دیروز فقط ۲ ساعت خودم بودم و باقی رو دختری بودم که دستاش بنفشه و پاهاش سبز، دست چپش خارخاری و پای راستش خال خالی! من نبودم. چیزی هم که بودم ملغمه‌ای از کثافت پروجکشن بقیه بود. بومی سفید و زیبا برای دریافت کثافت ذهن بقیه. 

امروز دیگه دارم رد میدم. صبح می‌خواستم بزنم بیرون بلکه نفس بکشم. یهو با تصویر دختر کدبانویی که حتی حق نداره رسپی خودشو داشته باشه زنجیر شدم به خونه. عصر می‌خواستم بزنم بیرون، تصویر دختری کثافت روی من نشست که همه ازش انتظار داشتن مادربزرگشو ببره بیرون هوا بخوره ولی این دختر تنبل و انگلی گوشه اتاق بود. دلم میخواد این بومو بزنم پاره کنم بشکونم بندازم دور. دلم میخواد بالا بیارم.