دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

این نوشته سه قسمت داره و این قسمت‌ها در سه زمان مختلف نوشته شدن.

اول (در حین ماجرا):

افتادم رو دور خوندن یه رمان جذاب. از خواب و زندگی افتادم تا این تموم شه و هنوز تموم نشده. بعضی وقتا وسط طولانی خوندن‌ها عذاب وجدان می‌گیرم بعد میرم یه چرخی تو سوشال مدیا تو گوشیم بزنم، حالت تهوع می‌گیرم و باز برمی‌گردم به خوندن. این کنده شدن از جهانو دوست دارم ولی افراطیش رو نه.

اسم کتاب «خون خورده» هست. نویسنده‌اش جوانی به اسم مهدی یزادنی‌خرمه. تو طاقچه شاید چندین ماه پیش یه طرحی چیزی خوده بود که رایگان دانلودش کرده بودم و چون مفت بود دست و دلم به خوندنش نمی‌رفت! تا اینکه بالاخره دست و دلم به خوندنش رفت!

کتاب واقعا شروع جذابی داشت. همچنان دارم ادامه میدم ببینم چی میشه و واقعا روایتش برام جالب و نو هست. 


دوم ( بعد از اتمام ماجرا):

کتاب در کنار داستان‌هایی که روایت می‌کنه گریزی میزنه به وقایع تاریخی معاصر یا حتی هزار سال پیش. درباره دینه و جنگ. اسلام و مسیحیت. سوژه اصلی مرگه و جالب اینجاست که مرگ رو خیلی طبیعی و عادی نشون میده. طوری که حس کنی باهاش عجین شدی. نزدیک شدی. پدیده‌ی دور و عجیب و غریبی نیست. 

قلم نویسنده روانه و چیزی که برام جالب بود بازی کردنش با ساختار جمله‌اس. تکه کلامی که داره و به نظرم جالبه اینه : «و تاریخ پر است از...»

ترجیح میدم جهت جلوگیری از هرگونه اسپویل برای معرفی کتاب ارجاعتون بدم به معرفی این کتاب در گودریدز:

چهارمین رمانِ مهدی یزدانی­‌خُرّم قصه­‌ی پنج برادر است در سال­‌های دهه­‌ی شصتِ ایران. از تهران تا اصفهان، از بیروت تا آبادان و از مشهد تا کلیسایی کوچک در محله­‌ی نارمَک که دو روح روی صلیبِ لق­‌شده‌اش نشسته­‌اند. قصه­‌ی برادرانِ «سوخته». برادرانی که گم شده­‌اند...» رمان در یک پروسه‌ی زمانی بین سالِ ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ در زمانِ گذشته و بخشی از آن در یکی دو سالِ اخیر رخ می‌دهد


سوم (چند وقت بعد از اتمام ماجرا):

من همیشه بعد از خوندن یه کتاب سه موضوع رو برای خودم مشخص میکنم. 

یک: آیا دوست دارم کتاب رو دوباره بخونم؟ (چه در آینده دور، چه در آینده نزدیک) جوابم برای این کتاب «خیر» بود.

دو: آیا به کسی پیشنهادش می‌کنم؟ جوابم برای این کتاب «بله» بود.

سه: آیا این کتاب رو به عنوان هدیه برای کسی می‌خرم؟ جوابم برای این کتاب «بستگی داره» بود.

و در آخر اینکه من کلا بنا به دلایلی فراری بودم از کتاب‌های نویسنده‌های ایرانی مخصوصا با تم مذهب و دین و جنگ! و این کتاب دقیقا تمش همیناس ولی فوق العاده بود چون از این فضا سو استفاده نکرده بود. تمام.

سریال پاتریک ملروز رو دیدم. تمام. بعد رفتم به حالت جنینی دراز کشیدم تا کمی به فکر فرو برم... در نهایت با سردرد بیدار شدم. اومدم غر بزنم که بدم میاد از عصر خوابیدن‌ها و از با سردرد شدن‌ها.

خیلی دیپ و عمیق بود این مینی سریال. خیلی.

این روزهام به انتظار می‌گذرن. انتظار برای اتفاق‌های مسخره. مثلا همین الان که نشستم این پست رو تایپ می‌کنم، منتظرم تا عادت ماهانم شروع بشه. همینطور منتظرم تا چند روز دیگه تعطیلات تاسوعا و عاشورا تموم‌ بشه و خانواده به سفر طولانی مدتشون برن و نفس راحتی بکشم. همین چند روز گذشته به انتظار برای رفتن مهمون سرزده گذشت. حتی انتظار جلسه تراپیم رو هم کشیدم با اینکه برای موضوع خاصی آماده نبودم. عمیق‌ترش انتظار برای تموم شدن دوره همکاریم بود.

صبح‌ها منتظرم شب بشه. شبها انتظار صبح رو می‌کشم. کتاب می‌خونم و به خیال خودم دارم وقتم رو مفید استفاده می‌کنم ولی خودم از هر کسی بهتر می‌دونم که این صرفا سرگرم کردن خودمه برای اینکه به کارهای مهمم رسیدگی نکنم. برنامه‌ام این بود که بعد از اتمام کارم مدتی استراحت کنم و فکر کنم به اینکه چی می‌خوام. ولی این اتفاقی که اینجا داره می افته استراحت کردن نیست. شاید دارم پشت استرس خودم رو قایم می‌کنم. خیلی مطمئن نیستم!

یه todo list درست کردم و راه به راه توش تسک اضافه می‌کنم و تیک می‌زنم و خط. ولی خودم که می‌دونم اصلِ کاری‌ها موندن و وقت تلف کردم واسه چرت و پرت.

انتظار که می‌دونی چه شکلیه... وقتی منتظری، نباید هیچ کاری بکنی الّا انتظار! باید دست به سینه بشینی و صبر کنی تا زمان بگذره و اون اتفاق بیوفته. هر کاری رو باید به تعویق بندازی برای بعد از محقق شدن موضوعی که منتظرشی. البته وقت تلف کردن جایزه(جایز است!). مثلا برو نت‌گردی کن. بخواب. فیلمِ آشغال ببین. سریالِ مزخرف اپیزود پشت اپیزود پلی کن. کتابِ سبک بخون. پادکست پشت پادکست، اپیزود پشت اپیزود گوش بده. بعد هم خیال کن که وقت تلف نمی‌کنی.

به سوی این چراغ قسم، استراحت کردن اینجوری نیست. این استرسِ محضه. شایدم تو شهر شما بهش بگن اضطرابِ محض. اضطراب بابت چی؟ یه حدس‌هایی دارم. صبر کن مطمئن که شدم بهت میگم این استرس سرکوب شده از چیه!

یکی نوشته باباش وقتی بچه بوده براش سهام خریده بوده و الان یهو یادش افتاده و رفتن دیدن اِن میلیون شده. همه میگن خوش به حالت ولی موضوعی که تو ذهن من اومد اینه که یعنی مال خودشه؟ خودِ خودش؟ باباهه نگفته مال منه؟ واقعا خریدن واسه خودِ خود بچه؟ من تنها چیزایی که مال خودِ خودِ خودم بود چهار تا تیکه طلام بودن و جایزه‌هایی که هر سال از محل کار بابام واسه معدلم بم میدادن و عیدی‌هام. بابام به اسم ما وام گرفته و کلی کار دیگه ولی به اسسسسسسسم ما بوده فقط نه مال ما!