یه کم از فیلمهایی که این چندوقت دیدم بنویسم تا بلکه این صفِ شکل گرفته از حرف و نظر از توی مغزم خالی شه!
بعد از نوشتن دیدم خیلی زیاد شد!
Following : یکی از فیلمهای کریستوفر نولانه. سیاه و سفید، کوتاه و سرگرمکننده. درباره آقایی هست که از تعقیب کردن آدمهای رندوم توی خیابون لذت میبره. پیشنهاد میکنم ولی خودم دوباره نخواهم دیدش. به خاطر اینکه توی انگلیس بود، منو یاد Neil توی مستند آپ میانداخت. نمیدونم آیا درباره Neil و کلا این سری مستند اینجا نوشتم یا نه. ولی یه روز هر وقت بتونم هضمش کنم خواهم نوشت.
گزارش : فیلمی ساخته سال پنجاه و شش از کیارستمیه. فیلم عمیقی نیست ولی موضوعات جالبی رو درباره اون سالها لابهلای دیالوگها میشه متوجه شد. درباره آقایی که کارمند اداره مالیاته و توی کارش و زندگی شخصیش با همسرش دچار مشکلاتی میشه.
Like Someone in Love : یه فیلم ژاپنی ساخته کیارستمی هست. درباره دختر دانشجویی که روسپیه. فیلم جالبی بود و خوشحالم که دیدمش. چیز بیشتری نمیتونم بگم.
Portrait de la jeune fille en feu : پرتره بانویی در آتش. فیلمی فرانسویه درباره خانمی نقاش که به منزل یک اشرافزاده دعوت میشه تا از چهره دخترشون نقاشی بکشه. داستان انگار اواخر قرن هجده اتفاق میوفته. واقعا دیدن این فیلم برام لذتبخش بود. انگار تمام صحنههایی که میدیدم همه نقاشی بودن. فیلمی بسیار خلوت و در عین حال بسیار زیبا. قطعا بارها و بارها خواهم دیدش و حتما پیشنهادش میکنم.
The Lovely Bones : این فیلم بر اساس رمانی به همین اسم ساخته شده. من قبلا این رمان رو خونده بودم(استخوانهای دوستداشتنی). رمان درباره دختری چهارده ساله هست که بهش تجاوز میشه و بعد از اون به قتل میرسه. داستان از زبان اون دختر هست که حالا مرده. توی داستان اون به خانوادهاش، به مدرسه و به قاتلش سر میزنه و ما رو همراه خودش میبره. چیزی که توی رمان برای من جالب بود توصیف بهشت از زبان دختر بود. این فیلم رو هم دیدم که ببینم چطور اون بهشت رو به تصویر کشیدن. فیلم خب خیلی خلاصه هست ولی بد هم نبود. سرگرمکننده بود. برای کسی که رمانش رو نخونده شاید فیلم جالبی به نظر نیاد. باز به سلیقه آدمها بستگی داره. درباره رمان هم بگم اینکه سرگرمکنندهاس ولی اثر خاصی نیست!
Black Swan : درباره یک دختر بالرین هست که داره تلاش میکنه توی نمایش «برکه قو» نقش اصلی رو به دست بیاره و توی این ماجرا از نظر روانی و در زندگی شخصیش هم اتفاقاتی رو پشت سر میذاره. فیلم فوقالعاده زیبا بود. عمیق بود و من رو تا مدتها درگیر کرد و بهش فکر میکردم. من احساس میکردم یه اثر آزاد و رها رو میبینم. همونطوری که از شخصیت اصلی بر میاومد. این فیلم رو هم بارها خواهم دید.
Everybody Knows : یک فیلم اسپانیایی به کارگردانی اصغر فرهادیه. مثل بقیه فیلمهاشه. سرگرمکنندهاس. شلوغه. و با تموم شدن فیلم، داستان هم برای مخاطب تموم میشه. درباره خانمیه که در آرژانتین زندگی میکنه و حالا برای عروسی خواهرش سفر کرده به شهر محل تولدش و خانه پدریش در اسپانیا. که اونجا اتفاقی میوفته که کل خانواده رو درگیر میکنه.
چند کیلو خرما برای مراسم تدفین : من اسم این فیلم رو توی یکی از اپیزودهای پادکست کرن که درباره محسن نامجو بود شندیم. محسن نامجو توی این فیلم بازی کرده و میخواستم ببینم چجور فیلمیه. این فیلم هم سیاه و سفیده (برای این حتما مینویسم که فیلم سیاه و سفیده چون میدونم خیلیا واقعا جدای از داستان فیلم دوست ندارن فیلم سیاه و سفید ببینن). اما از فیلم بخوام بگم چیزی دستگیرم نشد. داستان سه مرده. دو کارگر که از یه پمپ بنزین نگهداری میکنن و یه پستچی (محسن نامجو) که گاهی بهشون سر میزنه. داستان فیلم خیلی کنده. خیلی گنگه. یعنی در واقع داستان مشخصه ولی برای من پیدا کردن نمادها و حرف کارگردان خیلی سخت بود. احساس میکنم سوادم به فیلم نمیرسید!
The Pianist : فکر میکنم این فیلم رو خیلیها دیدن. جالب و غمگین و سرگرمکننده بود و تمام. فیلم هم درباره یک مرد پیانیست یهودی-لهستانی هست در دوران جنگ جهانی دوم.