- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۰۴ ، ۲۲:۰۸
خب من باید در این باره هم اینجا بنویسم که به مدت دو هفته دچار اشتباه و خطای احمقانه و واضحی شدم.
با یه نفر به صورت رندوم توی اینترنت آشنا شدم، صحبت کردیم و حرفاش برام قشنگ و بالغانه بود. همو تصور کردیم و درباره تابستون پیش رو با هم رویاپردازی کردیم. در اولین فرصت قرار گذاشتیم و همو دیدیم. اما اون چیزی که از هم دیدیم فرسنگها فاصله داشت از تصورمون.
چنین خطا و اشتباه فاحش و به شدت واضحی تو این سن و این دوره زمونه خیلی بعید بود از هر دومون. اما خب اصرار کورکورانه من بود که ما رو به خطا برد.
حس میکنم همش بابت جنگ و بلاییه که سر روان همه ما اومده.
شکلگیری این خطا اونجا برای من شروع شد که وسط موشکها و بمبها و فکر مرگ داشتم فکر میکردم که اگه بمیرم، عاشقی نکرده مردم. و فقط با این بعد از مرگ مشکل داشتم. برای همین مغزم کور و کر شد نسبت به نشانهها. و در اولین فرصتی که به خونه برگشت تمام تلاششو کرد که توی فرصت کوتاه بین آتش بس تا حمله بعدی حداقل این بعد رو زندگی کرده باشه. اما بد، خیلی بد به خطا رفت.
آدم باید مواظب اهدافی که برای خودش ست میکنه باشه. من واقعا وقتی هدفو با گوشت و خون ست کنم تمام وجودم به سمتش میره!
وقتی جنگ شروع شد یکی از حسرتهام عاشقی نکردن توی این شهر بود. وقتی برگشتم تهران انگار تمام فکر و ذکرم شده بود عاشقی کردن و زندگی کردن توی این شهر.
و نمیدونم این بیجنبگیه یا چی که تا یه نفر کمی فقط کمی حرف محبتآمیز به من میزنه دیوانهاش میشم! بعد هی تلاش میکنم دختر خوبی باشم و به روی خودم نیارم و الکی دل نبندم. اما خب روانم طور دیگهای دیوانه میشه!
ایضا در این شرایط کار کردن هم در توانم نیست. دیوانه میشم واقعا!
امروز صبح رودتز بیدار شدم توی شکوت و تا بقیه همکارا بیدار نشدن کارامو جلو بردم. اما ...
الان فقط دلم میخواد بمیرم.
پلکم میپره. خوابم میاد. نه حوصله دارم. نه اعصاب. کارهام هم برای فردا عقب موندن و بینهایت عذاب وجدان دارم. تصمیم دارم نخوابم و کارم رو جلو ببرم. احساسات مختلفم انقدر زیادن که دیگه نمیتونم از هم تشخیصشون بدم. همینقدر آشفته.
خیالپردازی حالا افتاده به جونم.
درسته میگن خیالپردازی راهی برای جدا افتادن ذهن از واقعیت هولناکه. اومدم به شهر آبا و اجدادی و خیالپردازیهام این شده که مثلا توی این شهر عاشق میشم. یا توی این شهر یه بیزینس راه میاندازم. توی این شهر موندگار میشم توی این زندگی کند و بی ترافیک و بی استرس زندگی پرمعنایی میکنم. ولی وقتی توی شهر میچرخم هیچ چیزی به خیالپردازیهام نمیخوره. درسته اصالتا مال اینجام، فرهنگش با من گره خورده، زیاد به اینجا رفت و آمد میکنم و اینجا به دنیا اومدم، ولی هیچ احساس تعلقی نمیکنم به اینجا. شهر رو نصفه و نیمه بلدم ولی اینجا شهر من نیست. بیشتر جاییه که توش گیر افتادم.
اخبار حمله آمریکا مثل آب سردی بود روی آتیش وجودم. انگار آروم گرفتم. انگار تو این بلاتکلیفی آمریکا ورود کرد و با ورودش رسما اعلام کرد جنگ خیلی جدیتر از این حرفاست. به ذهن ناباور من فهموند این ماجرا طولانی، بزرگ، پر تلفات و پر هزینه خواهد بود. ذهنم حالا دیگه داره برای آینده بلند مدت همراه با جنگ برنامهریزی میکنه!
اما همهی اینها حق ما مردم عادی که قرار بود چند صباحی روی کره زمین زندگی کنیم و زندگی رو جشن بگیریم نبود.
امروز به مردن هم فکر کردم. دلم خواست بمیرم. بمیرم توی این وضعیت ناامن و گیرافتاده.
یه نفر توی یکی از پستهای قبل کامنت ناشناس و خصوصی گذاشته بود که دوست داره بدونه توی تراپی به آدم چی میگن. دروغه اگه بگم قلقلکم نیومد دربارهاش اینجا ننویسم.
خب. ببین دوست من، توی تراپی هر چیزی ممکنه به تو بگن. البته این در حالتیه که طیف تراپی رو باز در نظر بگیری. درمانگرهای مختلف وابسته به رویکردی که دارن و ندارن ممکنه متفاوت عمل کنن و محتوایی که میگن متفاوت باشه.
هیمنطور درمانگرهایی که بهشون مراجعه میکنی ممکنه استاندارد و اصول کار اخلاقی و حرفهای رو رعایت نکنن و حرفهای خارج از چارچوب هم بزنن. حتی ممکنه بنا به وضعیت روان درمانگر هم ممکنه محتوا باز متفاوت باشه.
پس درمانگرا ممکنه توی تراپی هر چیزی، واقعا هرچیزی بگن، با هر رفتاری.
اما وقتی بحث اصول حرفهای وسط کشیده میشه، محدودیتهایی پیش میاد. حرفهایی رو درمانگر اجازه نداره بزنه و اکتهایی رو اجازه نداره انجام بده. همینطور وقتی یک رویکرد خاص رو نگاه کنی باز طیف رفتار و کلام محدودتر میشه. مثلا من که درمان مبتنی بر روانکاوی میگیرم درمانگرم خیلی متفاوت عمل میکنه از دیگر درمانگرها.
بعد جلوتر بری درمانگر با مریض هاش هم متفاوت عمل میکنه. ممکنه درمانگر من اونطور که با من هست با مریض دیگهاش نباشه. که این وابسته به وضعیت رشدی روان مریضها داره. حتی باز هم جلوتر بری رفتاری که درمانگر با تو داره در طول زمان و در جلسات مختلف ممکنه متفاوت باشه. که این هم باز به وضعیت روانی تو برمیگرده.
خلاصه میتونم بگم رویکردی که من بهش مراجعه میکنم راهکار نمیده. خود افشایی نمیکنه. دیدگاه خودش رو وارد نمیکنه و خنثیاست. حتی تو نسبت به درمانگرت بیشتر صحبت میکنی. درمانگر بیشتر سوال میپرسه. سوالهاش هم برای چراغ انداختنه که هم خودش ببینه توی روان تو چه خبره هم خودت روانت رو مشاهده کنی.
یکی از اهداف جدیدم مخصوصا هدف پارسال و امسال سبک کردن زندگیم بود. یه نمودش آنلاین کردن زندگی بود. تلاشم این بود تا حد امکان دیگه از کاغذ و یادداشت برای نگهداری چیزی استفاده نکنم (کاغذ برام حکم موقت و چرک نویس رو داشته باشه)
همه ابزارها و فایلهام رو آنلاین نگه دارم که وابسته به سیستم و بکاپ نباشم.
همه اینها برای این بود که وابستگیم کم بشه. سبک بشم. کل زندگیم آنلاین و از همه جا قابل دسترس باشه و با یه لپ تاپ ساده هم بتونم اینور اونور برم. حتی بدون لپ تاپ هم.
حالا همین موضوع هم شده مایه دردسر هم شده آرزو.
درباره این وبلاگ هیچوقت توی تراپی صحبت نکردم. یه بار داشت از زبونم در میرفت که زود جلوی خودمو گرفتم. حتی گفتم که چیزی هست که نمیگم و تصمیم گرفتم اینجا درباره اش چیزی نگم. نه اینجا نه هیچکس.
هیچ ماهی نشده اینجا رو رها کنم. همیشه سر و کلهام پیدا شده و چیزی نوشتم. حتی از حال و احوال ناگفتنیم. انگار واقعا یه عهد نانوشته با خودم دارم که اینجا نباید رها بشه. رها کردن اینجا در نظرم نشدنیه. حتی اگه خیلی کم پیدا باشم. واقعا هم برای هیچ مخاطبی نمینویسم. برای دل خودمه اما پابلیک بودن اینجا برام متفاوتش میکنه از نوت های شخصی توی گوشیم.
این هفته که به خاطر جنگ و پیدا نکردن شرایط مناسب، تراپی رو از دست دادم خیلی غصه خوردم. بکی از پناهگاههام هم اینجا بود.
داشتم فکر میکردم شاید اگه جلسه ای بود درباره اینجا صحبت کنم. فعلا که در حال حاضر خیلی ناامیدم نسبت به داشتن جلسه دوباره. ترسم از اینه که نکنه تراپیستم کشته بشه. و نگرانی دوم اینه که نکنه من تو این شهر گیر کنم و نتونم جلسه تراپی با تراپیستم داشته باشم. جلسه آتلاین یا تلفنی میشه داشت اما من تو این شهر بعید میدونم بتونم شرایطش رو پیدا کنم.
کلا این دو روتین یعنی تراپی و نوشتن توی وبلاگ دو نیاز ضروری من هستن.