دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

. .

دوشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

خیال‌پردازی حالا افتاده به جونم.

درسته میگن خیال‌پردازی راهی برای جدا افتادن ذهن از واقعیت هولناکه. اومدم به شهر آبا و اجدادی و خیال‌پردازی‌هام این شده که مثلا توی این شهر عاشق میشم. یا توی این شهر یه بیزینس راه می‌اندازم. توی این شهر موندگار میشم توی این زندگی کند و بی ترافیک و بی استرس زندگی  پرمعنایی می‌کنم. ولی وقتی توی شهر می‌چرخم هیچ چیزی به خیال‌پردازی‌هام نمی‌خوره. درسته اصالتا مال اینجام، فرهنگش با من گره خورده، زیاد به اینجا رفت و آمد می‌کنم و اینجا به دنیا اومدم، ولی هیچ احساس تعلقی نمی‌کنم به اینجا. شهر رو نصفه و نیمه بلدم ولی اینجا شهر من نیست. بیشتر جاییه که توش گیر افتادم.

اخبار حمله آمریکا مثل آب سردی بود روی آتیش وجودم. انگار آروم گرفتم. انگار تو این بلاتکلیفی آمریکا ورود کرد و با ورودش رسما اعلام کرد جنگ خیلی جدی‌تر از این حرفاست. به ذهن ناباور من فهموند این ماجرا طولانی، بزرگ، پر تلفات و پر هزینه خواهد بود. ذهنم حالا دیگه داره برای آینده بلند مدت همراه با جنگ برنامه‌ریزی می‌کنه!

اما همه‌ی اینها حق ما مردم عادی که قرار بود چند صباحی روی کره زمین زندگی کنیم و زندگی رو جشن بگیریم نبود.‌

امروز به مردن هم فکر کردم. دلم خواست بمیرم. بمیرم توی این وضعیت ناامن و گیرافتاده.

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی