- ۱ نظر
- ۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۱
اینو دیشب نوشته بودم. صرفا ثبتشون میکنم توی وبلاگم برای اینکه این روزها رو فراموش نکنم.
جدیدا اینو فهمیدم که وقتی از مدام به در بسته خوردن، از مدام محدود شدن، مستأصل و عصبی میشم بدن درد به سراغم میاد. مثل کلنجار رفتنهای امروز با vpn سرکار. مثل الان. مثل تمام این مدت گذشته. مثل تجربههای گذشته...
دلم میخواد بنویسم. از چی؟ نمیدونم. امروز قرار بود برم بیرون و کارهام رو بیرون از خونه انجام بدم چون میدونستم که اگه خونه بمونم هیچ کاری نمیکنم. تمام مدت توی توییتر و اینستاگرام وقت میگذرونم و غصه میخورم. که البته اینگونه زمان رو سپری کردن هم طبیعیه. ولی وقتی دیشب اون sms سراسری رو دریافت کردم تصمیم گرفتم نرم چون فکر کردم ممکنه برای برگشت مشکل پیدا کنم. گرچه الان که ساعت 6 هست به نظرم اگه میرفتم بهتر بود. به کارهام میرسیدم و به بهونه کار کمی مغزم رو روی جهان خاموش میکردم و کمتر آواره میشدم و واقعا هم توی مسیر برگشت من مشکلی نبود.
فردا قراره یه کار جدید رو شروع کنم و تو این اوضاع که زمزمه اعتصابات سراسری به گوش میرسه، واقعا توی دوراهی موندم که چیکار کنم! برم یا نرم! بعد اونجا چی؟ وانمود کنم همه چیز گل و بلبله؟ امروز هم باید برای فردا آماده بشم و برای این کار هم تعلل میکنم. واقعا این تعلل رو نمیدونم برای چیه؟ برای اضطراب محیط جدید؟ برای اینکه نمیدونم میتونم از پسش بربیام یا نه؟
دوست دارم این روزها بیشتر اینجا بنویسم. جامعه و من در حال تجربه هیجاناتی هستیم که برامون خیلی زیاده. برای روانمون سنگینه. و خوش به حال اونهایی که میتونن کاری کنن، حرفی بزنن و بحثی بکنن. من احساس فلجی میکنم. توی سوشال مدیا اصلا توان بیان نظراتم رو ندارم. توی خونه کمی صحبت میکنیم و توی سرکار یه مقدار غیرحرفهایه مدام حرف خارج از کار زدن و اون مقدار صحبت کردن برام کمه.
توی اینستاگرام با نظرات و احساساتی از طرف آشناها روبرو میشدم که خیلی دور میکرد تصویر ایران آزاد رو برام. ولی دیروز (یا شاید هم امروز) پستی خوندم که برام مثل آب روی آتیش بود. مضمون حرفش این بود که «هر تجربهای الان دارید از سر میگذرونید، به خیابون میرید، به صف اعتراضات میرید، هشتگ میزنید، خشمگینید، غمگینید، احساس تنهایی میکنید، نمیتونید هیچ صبحتی بکنید، سردرگمید یا حتی نمیدونید چه احساسی دارید همه اینها طبیعیه و انسانی.»
این بین بودن آدمهایی که خشمشون رو توی سوشال مدیا به جای حکومت نشونه میرفتن به مردم عادی. بودن آدمهایی که بقیه رو برای غمی که نتونستن پردازش کنن سرزنش میکردن و این من رو بیشتر فلج میکرد. چون یاد گذشته خودم میافتادم. یاد دوران نوجوانیم. کشته شدن مهسا امینی احساسات مختلفی رو برای مردم بالا آورد و این احساسات و هیجانات همه با اینکه تریگرشون یکسان بوده اما برای هر شخصی میرفته میخورده به یک یا چند نقطه خاص از زندگی شخصیش و اتفاقات اجتماعی که در اطرافش دیده بوده. و خب همه به یک شکل احساساتشون رو تجربه نکردن و همه هم به یک میزان توان هضم و پردازش کردنش رو نداشتن.