خب چی بنویسم؟؟
اممم... آهان یادم اومد چندتا پست بیات شده و منتشر نشده از قدیم دارم... این خوبه! فقط الان مدتهاست موسیقی گوش ندادم، انقدر که مطمئن نیستم هنوز هم این حسو به این آهنگ داشته باشم یا نه!
- ۱ نظر
- ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۳
خب چی بنویسم؟؟
اممم... آهان یادم اومد چندتا پست بیات شده و منتشر نشده از قدیم دارم... این خوبه! فقط الان مدتهاست موسیقی گوش ندادم، انقدر که مطمئن نیستم هنوز هم این حسو به این آهنگ داشته باشم یا نه!
موهامو کوتاه کردم، تصمیم در کسری از ثانیه و عملی کردن هم در کمتر از ۲۴ ساعت اتفاق افتاد. داشتم با خودم فکر میکردم که چه سریع عمل کردم! اگه بقیه تصمیمهای زندگیم و عملی کردنشون رو هم انقدر سریع انجام بدم چقدر زندگی متفاوتی خواهم داشت. میخواستم اینا رو توییت کنم بعد گفتم بذارم برای وبلاگ بهتره. و بعد یهو یادم اومد که من دو تا کار دیگه هم با این سرعت انجام دادم. دو تا کد تخفیف برام اومد و باهاشون خرید کردم و تحویل گرفتم. منی که در حالت عادی مینشست ساعتها و روزها اجناس مختلف حتی سادهترینها رو بررسی میکرد، اینقدر سریع این دو خریدو کردم! (توی پرانتز یه مقدار طولانی بگم که البته واسه یکی از کد تخفیفها چند روزه درگیرم. و حتی یه خریدم کنسل شد و بعد دوباره میخواستم چیز دیگهای بخرم و بعد یهو نظرم عوض شد.)
خلاصه اومدم بگم این یکی دو روزه چنان عجیب شدم که نه ظاهری نه باطنی خودمو نمیشناسم!
حتی همین الان یادم اومد تو خریدام کرم مرطوبکننده هم بود و چنان بوی خوبی میده... بوش منو یاد آدمهای خوشحال و سالم که برای خودشون ارزش قائلن میاندازه. و خب معلومه که چه حس خوبی بهم میده.
و حتی دوباره یادم اومد که یکی از وسایلم که مدتها خراب بود رو هم تعمیر کردم. البته این خیلی ربطی نداشت!
حالا که پست روزمره طوری شد بگم این کمپانی خبیث وقتی دید از کد تخفیفش استفاده کردم و ازش خرید کردم، دوباره بهم کد تخفیف داد... خب دیگه چیزی ندارم بخرم ازتون نامردا!
یک. همین که از تهدیگ کاهو میگذرم و بقیه با تعجب میپرسن «واقعا نمیخوری؟» خودش گویای احوالم هست.
دو. یکی از سریالهایی که دیدنش برام guilty pleasure هست، سریال the handmaid's tale هست(چطوری این دو تا هست رو حذف کنم؟). سریال مورد علاقهام نیست و در حد همون فصل اول کافی بود و ایده رو منتقل کرد و باقی سریال فقط برای جذب مخاطبه ولی نمیدونم چرا هر فصل جدیدی که میاد، میرم دانلود میکنم میبینم!
چند وقت پیش دوباره رفته بودم آرشیوخونی! البته الان از بس پستها زیاد شدن مجبورم تفریحی برم بچرخم تو آرشیوم.
خلاصه رفتم آرشیوخونی و این حس بهم دست داد که بعضی وقتها چقدر خوندن خودم بهم انگیزه میده. چون قبل از خوندن درباره اون موقعها فقط سختی و حسهای بد اون زمان تو ذهنمه. بعد که میخونم، میفهمم اون موقع به خودم الکی حرفای مثبت نمیگفتم. همین که می نوشتم حالم خوب نیست هم کمی مثبت بود چون یه جا بروزش داده بودم و الان که میخونم از سختی و دیدی که بهش داشتم، انگیزه میگیرم که ببین حالت خوب نبود و این رو دیدی. یا حتی از دل چندین پست با حال بد یه نتیجهگیری هم در آورده بودی پس احساساتت خام نمونده بود. پس اگه الانم حس میکنی سختیای وجود داره رد شدن ازش، حل کردنش، تحمل یا کنار اومدن باهاش نشدنی نیست. تو تجربهاش رو داشتی. (هر چند که پدرت در اومد!)
برای اولین بار تو این وبلاگه که قراره یه پست با موضوع خاص بنویسم و حقیقتا تازه میفهمم که چه کار سختیه. درباره چی؟ «اگه خارج بودید چیکار میکردید؟ چطور زندگی میکردید؟»
و سختی ماجرا اینجاست که سوال خیلی کلیه و ذهن من هم استاد در نظر گرفتن همه حالتها. یعنی چی؟ خب اول با خودم فکر کردم خارج یعنی چی؟ خارج از ایران؟ خب خارج از ایران خیلی جاها رو شامل میشه. از آمریکا بگم یا ژاپن؟ هند یا سوئد؟ اتیوپی یا سوریه؟ کره شمالی یا نخجوان؟ (بله نخجوان همون همسایه شمالی ایرانه که از جغرافی کلاس چهارم تا الان از ذهنم فراموش شده بود!) دیگه جونم برات بگه از هنگکنگ بگم یا یه ده کوچولو تو ایتالیا؟ بعد با خودم فکر کردم شاید منظورش این بوده که از یه جایی که دوست داری بگو... خب شما دوست عزیزی که منو نمیشناسی نمیدونی که کافیه یکی این سوالو از من بپرسه که چی رو دوست داری و من ساعتها به دیوار روبروم خیره بشم و آخر با «نمیدونم» انتظارش رو پایان بدم.
گفتم حالا موقعیت رو ولش کن... بیا به این فکر کن که چجوری و چرا رفتی اونجا؟ چون اینکه چرا رفتی یا چجوری از اونجا سر در آوردی خیلی تاثیر داره در اینکه قراره اونجا چیکار کنی و چطوری زندگی کنی. مثلا رفتی تحصیل علم کنی؟ یا کار کنی؟ پناهنده بشی؟ زبونم لال رفتی خلاف کنی؟ یا سفر؟
تا اینکه یه موضوع به ذهنم اومد که احتمالا پرسشگر این سوال تو ذهنش بوده که اگه الان به جای اینجایی که هستی خارج بودی چیکار میکردی و چطور زندگی میکردی؟ یعنی راستش رو بخوای تقلب کردم و این چند کلمه رو به سوال اضافه کردم تا شاید بتونم راحتتر فکر کنم که چی میتونم بنویسم. خب اگه از الان بخوای بدونی اولین چیزی که میتونستم بگم این بود که مثل اینجایی که الان هستم، قطعا اونجا هم داشتم پروتکلهای بهداشتی رو رعایت میکردم. بسته به جایی که قرار بود باشم، احتمالا یا هنوز توی قرنطینه اجباری به سر میبردم یا دوز اول یا دوم واکسنم رو زده بودم یا حتی در شرایطی افسار گسیخته از ترس جونم خودم رو قرنطینه خودخواسته کرده بودم. نمیخوام سرت رو به درد بیارم ولی اینم ذهنمو قلقلک داد که برم سرچ کنم ببینم آیا کشوری هست که درگیر کرونا نشده باشه و زندگی مردم اونجا نرمال باشه؟ به حجم چرت و پرتهایی که تا اینجا نوشتم نگاهی انداختم و منصرف شدم! و همین لحظه بود که یه استرس ریزی از اون زیر بهم یادآدوری کرد که هنوز هیچی ننوشتم! هیچی! حالا این هیچی رو چجوری ببندم؟
بازم راستش رو بخوای چون من آدم راستگویی هستم، ته ذهنم داشتم فکر میکردم شاید بهتر بود یه موقعیت و جای عجیب رو انتخاب میکردم و یه کم تخیل میکردم و یه قصه از توش در میآوردم. حداقل حوصله کسی که تا اینجا رو خونده سر نمیرفت ولی موضوع اینه که دیگه تا اینجا اومدم و این همه نوشتم حال ندارم برم پاک کنم از اول!
و در آخر یه نگاه که بندازیم میبینیم اصلا اون چیزی که قرار بود بشه نشد! نه از این گفتم که اگه خارج بودم چیکار میکردم نه اینکه چطور زندگی میکردم... به معنای واقعی کلمه ذهن بسیار خالی از هر ایدهای یا حتی پر از ایدههای مختلفم رو از تو پوشوندم با این اراجیف. همونطور که بقیه جاهای زندگی و در موقعیتهای دیگه هم که قراره از موضوعی که بقیه میخوان بدونن و نمیخوام چیزی بگم یا چیزی ندارم بگم انجام میدم! به هم بستن یه مشت چرت و پرت و سر بردن حوصله و در نهایت محو شدن تو افق...
من تاریخ آن شبی را که از عمق وجودم گریستم دقیق به خاطر سپردهام
نه برای آن شب بلکه
برای آن صبح...
برای آدم دیگری که روز بعد
به آن تبدیل شده بودم...
چند روزه پس ذهنم اینه که بیام و اینجا پست بذارم، برنامه هر روز نوشتن رو از سر بگیرم. رفتم هر چی تو ذهنم بود رو در حد جمله و کلمههای کلیدی بالا آوردم گذاشتم یه گوشه که بیام اینجا مفصل ازشون بنویسم ولی... اون لیستو ول کن.
به هم ریختهام. همیشه همینطوره. خونواده چند هفته میرن سفر و من اینجا تنها یا با برادرم میمونم. روتین زندگیمون بر میگرده. عادت میکنم به اینجوری زندگی کردن و بسیار خوش گذروندن. حتی مدل افسردگی توی این دوران هم با وقتی هستن خیلی فرق داره، خیلی بهتره! زندگی شروع میکنه به مزه دادن که میان و بمب منفجر میشه وسط زندگیم. متنفرم از این زمان. الانم تو همین دورانم. نمیخوام اینجا بازش کنم چون جاش نیست.