...
چند روزه پس ذهنم اینه که بیام و اینجا پست بذارم، برنامه هر روز نوشتن رو از سر بگیرم. رفتم هر چی تو ذهنم بود رو در حد جمله و کلمههای کلیدی بالا آوردم گذاشتم یه گوشه که بیام اینجا مفصل ازشون بنویسم ولی... اون لیستو ول کن.
به هم ریختهام. همیشه همینطوره. خونواده چند هفته میرن سفر و من اینجا تنها یا با برادرم میمونم. روتین زندگیمون بر میگرده. عادت میکنم به اینجوری زندگی کردن و بسیار خوش گذروندن. حتی مدل افسردگی توی این دوران هم با وقتی هستن خیلی فرق داره، خیلی بهتره! زندگی شروع میکنه به مزه دادن که میان و بمب منفجر میشه وسط زندگیم. متنفرم از این زمان. الانم تو همین دورانم. نمیخوام اینجا بازش کنم چون جاش نیست.
فقط میتونم بگم غمگینم. غمگینم برای خودم. یه برنامههایی تو سرمه. دردناکن ولی هر چقدر هم که درد داشته باشن از موندن مداوم توی سم و درد مزمن بدتر نیستن. ته دلم یه میل و خواستهی عمیقه. اینکه کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم. هیچوقت.
دنیا و زندگی هیچی جز تلخی و درد برام نداشته. از وجود خودم هم شرمندهام. شرمندهام میکنن. این احساس شرم شدیدی که صرفا بابت وجود داشتنم بهم میدن مریضم کرده.
واقعا کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم.
دقیقا دقیقا دقیقا پشتم به هیچ کسی گرم نیست و این خیلی غمگینم میکنه.
هیچ چیزی درونم حس نمیکنم. هیچ انگیزهای، هیچ امیدی، هیچی. درونم خورده شده و خالیه. انقدر خالیه که حس میکنم اگه پوستهی نازک و ظاهریم رو محکم نگه ندارم و کمی متزلزل بشه به سرعت از درون خورده میشم و نیست میشم. ترسناکه.
حس میکنم فقط به دنیا اومدم تا ازم تغذیه بشه. ازم خوردن، از خودم کندم دادم خوردن. یه جا گفتم دیگه چیزی ندارم بدم متوقفش کنید. ادامه دادن. انقدر خوردن تا تموم شدم.
شاید فکر کنی خیلی چرت و پرت مینویسم. برو به درک. اینا عمیقترین چیزایی هستن که میتونم اینجا بنویسم.
- ۰۰/۰۳/۱۱