- ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۳
میخوام ارتباطم رو با وبلاگم و با نوشتن قطع نکنم. نوشتن تو وبلاگ موضوع میخواد. و من دقیقا زمانهایی که خیلی از نظر ذهنی درگیرم محتوای خروجی ذهنم خیلی کم میشه. کم حرف میشم، کم مینویسم (چه برای خودم چه اینجا) و حتی برای خودم هم کم voice ضبط میکنم.
چیزی که چند روز پیش متوجهش شدم این بود که جدیدا وقتی یه موضوع میاد تو ذهنم یه مقاومت ریزی تو من شکل میگیره که تو وبلاگ دربارهش ننویسم. چرا؟ چون میخوام بمونه برای روانکاوم :|
با تراپیست قبلی راحت نبودم و حرفام میموند و حتی پیش ایشون هم گفته نمیشد.
ایندفعه که فهمیدم ماجرا اینه میخوام نذارم مثل قبل بشه. چیزی رو نگفته و ننوشته نذارم. این به این معنی نیست که کل زندگیمو بریزم رو دایره وبلاگ! منظورم اینه که وقتی چیزی رو میخوام بنویسم، بنویسمش و از این مانعهای عجیب غریب برای خودم ایجاد نکنم.
امروز داشتم لایو دوستی رو نگاه میکردم و داشت درباره نوشتن میگفت. مخاطباش فیلمنامهنویسهای تازه کار بودن. میگفت نوشتن، تمرین نوشتن، هرروز نوشتن و حتی روزمرهنویسی خیلی اهمیت داره توی بهتر شدن قلمشون و ...
من اینجا که کلا چرت و پرت مینویسم ولی یه کامنت دوست داشتم وسط حرفاش بدم که نوشتن کلا خوبه. جدای از اینکه واسه قلمت چه اتفاقی میوفته یه راه برای فکر کردنه. یه روش برای خالی کردن یا سبک کردن ذهنه. یه راه برای حتی مرتب کردن آشفتگیهای ذهن. و باز هم جدای از اینکه اصلا کسی میخونه یا نه یا محتوا چیه!
داشتم یه ویدیو TED میدیدم درباره علایم یه رابطه دوستی سمی. دقت کنید friendship! خانمه اول درباره روابط دوستی که چقدر تاثیرات مثبتی روی زندگی و سلامت جسم و روان می گذارند صحبت کرد و بعد مثال از خودش زد که وارد یک رابطه دوستی شده بود و به هر صورت که بود دوست داشت این دوستی رو حفظ کنه. بعد فهمید که این رابطه سمیه و کنارش گذاشت. و جالبه که همچنان این فکر هم در نظرش بود که من باید رابطه دوستی بسازم... ولی یک روز به این نتیجه رسید، یعنی اینطوری بود که خودشو توی آینه دید و به این نتیجه رسید که بهترین دوستش خودشه. تصمیم گرفت کارها و فعالیتهایی که دوست داشته با بهترین دوستش انجام بده رو امروز با خودش انجام بده. یعنی خودش رو به رستوران برد، نقاشی کشید و رفت سینما و اون روز بهترین روزی بود که میتونست با خودش بگذرونه، با بهترین دوستش یعنی خودش. وقتی که این اتفاق افتاد کمکم عشقش به خودش بیشتر شد و دوستیهاش گسترش پیدا کرد.
حالا من دوست داشتم در مورد خودم بگم. یکی از دغدغههام همیشه این بوده که دوست داشتم دوستهای زیادی داشته باشم و باهاشون یه سری فعالیتها رو امتحان کنم و انجام بدم. و خودم اون کارهایی رو که دوست داشتم انجام بدم یا حداقل دوست داشتم امتحان کنم رو انجام نمیدادم چون که یا دوستم علاقهای نداشت یا دوستهای مناسب آن کارها نداشتم. ولی یک روزی فهمیدم که تنها کسی که میتونم فعلا باهاش خوش بگذرونم خودمم و شروع کردم فعالیتهای دوست داشتنیم رو خودم تنهایی انجام دادم! مثلا سینما رفتم، تئاتر رفتم، خرید کردم، کافه رفتم، کتابفروشی رفتم و ...
و نکته جالب ماجرا اینجاست که تراپیست قبلی وقتی این موضوع رو شنید نظرش این بود که خوب نه این کارها رو تنها انجام نده و به زورم شده چهار نفر آدمو پیدا کن با اونا انجام بده! ولی همین برای من یه پله فوقالعاده مثبت بود که تونستم خودم خودم رو بردارم ببرم گردش و یه meday برگزار کنم و بهم خوش بگذره. فکر میکنم توی وبلاگم در مورد میدیهام چندین بار نوشتم که چقدر خوش گذشت و برام خاطرهساز بودن. خلاصه من واقعا حرفهای ایشون رو کامل میفهمیدم که چقدر وقتی خودت با خودت دوست بشی و با خودت خوش بگذرونی، خوش میگذره و اتفاقا خیلی باحالتر هم هست... تا وقتی امتحان نکنی میزان لذتش رو درک نمیکنی. واضح هم هست که من به شدت از این تنها بودنه میترسیدم همیشه ولی وقتی عمیقا به تنهایی محض رسیدم و دیدم از هم متلاشی نشدم، شروع کردم این جهان رو کند و کاو کردم و کلی هم خوش گذشت :)
پ ن : کی فکرشو میکرد که من در روز جهانی تنبلی بشینم فارسی حرف بزنم و کیبورد گوگل برام تایپ کنه و من فقط ویرایش کنم؟ البته الان که دارم حرف میزنم هنوز ویرایش نکردم و نمیدونم بدبختی انتظارم رو میکشه یا خوشبختی! ببینم چه خبره.
پ ن 2 : ویرایش کردم. ولی خیلی اوضاع بد نبود. معمولا ویرایش پستهای تایپ شده هم اینقدر زمان میگیره ازم.
پ ن 3 : این لینک ویدیو هست. [https://youtu.be/-94Ql0UphdA]
یک - سطحی شدم. خیلییییییییی. اصلا دیگه توان عمیق شدنو ندارم. یه کم که عمیق میشم میگم خب بسه برگریم به سطح
دو - دخترای گلم یه چیز باحال کشف کردم. وقتی پریودین لپتاپو بذارین رو شکمتون و وبگردی کنین. هم سرتون گرم میشه هم فیزیکالی شکمتون گرم میشه. البته اگه دلدردتون بیشتر نمیشه
سه - محال ممکنه که هر ماه، هر فاکینگ ماه، واسه ماهایی که رحم داریم این سوال بنیادین ایجاد نشه که چرااااااا؟ تنها راه حل، درد و خونریزی بود؟ هیچ جور دیگهای نمیتونستی مشکلتو با ما صاف کنی خدا؟
چهار - دلم میخواد بمیرم. این تمایل من به مردن کم که نمیشه هی بیشتر و بیشتر هم میشه
پنج - این اصلا کار خوبی نیست یه سوراخ تو وبلاگتون نمیذارید واسه ارتباط! شاید یکی مثل من بعد از صد سال بخواد یه نظری بذاره! میدونم نمیخونه ولی صخی یکی از اوناست... مثل صخی نباشید
شش - یه جا یه جمله به نقل از محمود دولت آبادی نوشته بودن با این مضمون که هیچ وقت برای خواننده ننویس. یه طوری بنویس که انگار فقط قراره خودت بخونی... اینطوری به حرف دلت نزدیکتره
هفت - یه بار دیگه کورالاین رو دیدم.
هشت - برنامه روزانهام جدیدا این شده که میام خونه. بعد از شام و گشتن تو اینستا و اینا یه قهوه میزنم بر بردن و میشینم پای لپ تاپم تا کارامو بکنم ولی به جاش صفحه بلاگ رو باز میکنم و زل میزنم به مانیتور و هیچ کاری نمیکنم! بعد وقت خواب میشه.
به نقطهای رسیدم که اگه ننویسم میترکم...
برین تو این لینک و تاریخ تولدتون رو وارد کنید. بعد سنتون رو نشون میده. سن بر اساس روز، سن بر اساس هفته و سن بر اساس ماه و ...
سن بر اساس ماه من خیلی رنده ^_^
سن بر اساس روزم هم اگه چند ماه قبل نگاه میکردم رند بود که از دست دادم :)
i - اتفاقاتی سرکار میوفته که باعث میشه هر روز خوشحالتر بشم از اینکه قراره از اینجا برم.
ii - دارم کمکم به یکی از مشکلاتم پی میبرم. اینکه چرا اصرار دارم بمونم تو موقعیتی که دوست ندارم. مثل کارم. مثل تراپیست قبلی. مثل دانشگاه. مثل خونه، مثل فلج شدن چند سال پیش.
iii - وقتی میرم فیسبوک احساس غریبگی میکنم. انگار تنها آدمی که تو ایران مونده منم!!
iv - مدیرم هم یکی از اون آدمهاس که سعی کردم برای خودم بزرگش کنم. وقتی رد و اثرش رو تو کار میبینم یاد گندهگوییهاش می افتم و اعصابم خورد میشه.
v - وقتی یه موضوعی پیش میاد همیشه اولش این از ذهنم میگذره که کجا دربارهاش بگم؟ توییتر؟ فیسبوک؟ وبلاگ؟ ثبت برای خودم؟ همکارام؟ جدیدا روانکاوم هم اضافه شده.
vi - باید بشینم تمام رفتارها و حرفای اعصابخوردنکن و رو مخی و آسیبزننده تراپیست قبلیم رو یه جا بنویسم. اینجوری نمیشه!