- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۴۴
یه مشکل دیگه رو هم اومدم بنویسم دلم خالی شه که آخر هفته رو سبکبار بگذرونم :)
موضوع از این قراره که اخیرا توی کارمون به یه گره برخوردیم. و مشکل از آجریه که اول کار کج گذاشته شد و الان رسماً دیوار نه تنها کج شده، بلکه عملا داره میریزه... اینکه چرا آجر اول کج گذاشته شد هم به خاطر سهلانگاری و پیچوندن دو تا از همکارا بوده. اولِ پروژه یه تصمیم مهم رو الکی گرفتن و همه چی همون طوری غلط جلو اومده. بعد منی که دیدم دیوار کجه به جای اینکه به عقل این دو نفر «عقل کل نما» شک کنم، پیش خودم گفتم اینا متخصصن، پس حتما نمیشده آجر رو صاف گذاشت دیگه! و هی سعی کردم تر و تمیز مالهکشی کنم در صورتیکه حواسم نبوده این کار مالهکشیه نه کار اصولی! که اگه از اول همه چیز درست پیش میرفت این همه مشکل پیش نمیاومد که بخواهیم مالهکشی کنیم.
یه چیزی هم که حرص منو در میاره اینه که یه سری همکار دیگه از بیرون میومدن میدیدن دیوار کجه، بعد ما رو مسخره میکردن، نه اون آدمایی که از اول گند زده بودن به همه چیز!
حالا چند وقت پیش اینقدر مشکلات زیاد شده بود که من رفتم با مدیرم صحبت کردم که آقا باید یه فکری بکنیم، اوضاع خیلی خرابه! مدیرمون هم یکی از اون دو نفر اولیه رو صدا زد که ببینه چه خبره... با یه مقدار بحث مشخص شد که اینا از اول این تصمیم رو اشتباه گرفتن! و ما خنگوار همینطوری جلو رفتیم! و حالا میشه برگشت و درست کرد. مدیرمون هم گفت برگردین و درستش کنین ولی من احساس کردم مدیرمون اصلا متوجه نشده ما این همه مدت پدرمون در اومده و مسخره شدیم به خاطر سهلانگاری این دو نفر! داغ کردم و عصبی هم شدم ولی دیدم کسی نمیفهمه. پس گفتم بیخیال. اگه کسی براش مشکل مهم باشه پیگیر درست شدنش هم میشه و این فقط باید برای نفر اول مهم باشه که فعلا براش مهم نیست.
خلاصه من دست نزدم به اون مشکل و موند تا امروز. امروز دوباره مدیرمون برخورده به مشکل و انگار که یه چیز خنگولانه جدید از ما کشف کرده باشه هی میومد واسه من توضیح میداد چه خبره. منم هی میگفتم به خاطر اون مشکل اولیهاس و انتظار داشتم بفهمه که همه این دردسرها به خاطر اون دونفره و همه خرکاریهای تا الان و بعدش با ماست ولی احساس کردم مدیرم باز متوجه عمق حرف من نشده.
حالا من چه تصمیمی گرفتم؟ اینکه از نقش اون دختری که اعتماد به نفسش کمه بیام بیرون و زیر بار تصمیمای غلط این دسته از همکارامون نرم. به مدیرم هم بفهمونم که همه تصمیم ها با اونا نیست. از طرفی این جَو رو که فکر میکنن عقل کلن و ما یه مشت خنگ رو بشکونم. میخوام اون روی آتیشیمو نشونشون بدم. همه این اصلاح کردنهای جو و محیط هم باید برسه به مدیر عامل که این جو مزخرفِ «یه دسته عقل کل، یه دسته خنگ» رو ایجاد کرد :|
وقتی هم مدیرمون غیر مستقیم متوجه این گند نشده، مستقیم براش توضیح میدم. حداقل در جریان باشه چیز گندی که داره تحویل میده، گندیش از کجا آب میخوره.
و دوباره رسیدیم به خانه اول... هدفت چیست؟
(اگر چه این همه سعی کردیم هدف را نادیده بگیریم و دورش بزنیم)
خب از اونجایی که من وقتی اینجوری استرسی میشم، یه دستم به اینجا بند میشه واسه تخلیه دل مشغولیهام، اومدم یه آپدیت بدم :))
دیشب یه تصمیم گرفتم تا امروز برم به دل اتفاقای بعد از اون تصمیم. بعد امروز وسطهای روز بود که مردد شدم. وایسادم یه کم دور و برم رو نگاه کردم و از خودم پرسیدم اینو میخوای؟ و خب جواب دادم این رو احتمالا نه! و ول کردم.
بعد در حال ول کردن که بودم نمیدونم شانس بود؟ کار خدا بود؟ چی بود که یه نشونه یهو پرید اون وسط مسطها که دوباره من مردد بشم که ول کنم؟ ول نکنم؟ چیکار کنم؟
و حالا دوباره من رو داریم که خدای کش دادن هررر چیزی هستم... و دوباره بشینم ببینم چیکار میخوام بکنم!
دارم میمیرم از استرس...
خدایا میشه بیای یه دقه باهات حرف بزنم آروم بشم؟ آخه من اینجور وقتای استرسی فقط با حرف زدن با تو آروم میشدم.
من ذوب شدم
ذوب شدم از شرمندگی
از شرمندگی محبت میم
از خجالت
از
خدایا تو شاهد ذوب شدن من بودی
چرا هیچکس نیست برای تکیه کردن؟
نه اینکه خودتو آوار کنی روش... یکی که باشه و تو خیالت راحت باشه از بودنش... که اگه یه روز دیدی نمیتونی روی پای خودت بایستی بتونی یه کم به اون تکیه کنی تا دوباره انرژیتو جمع کنی و ادامه بدی...
چرا من همچین کسی رو ندارم؟ چرا نداشتم تو این همه عمر کوفتیم؟ چرا هر وقت خواستم تصمیمی بگیرم همیشه یه گوشه ذهنم این بوده که اگه افتادم، حواسم باشه تنهام و کسی نیست ازش کمک بگیرم؟ چرا اصلا باید به همچین چیزی فکر کنم؟
میم باتجربهی عزیز! تو هیچوقت این نوشته رو نخواهی خوند ولی کاش میدونستی اون موقع که گفتی میتونم رو کمکت حساب کنم، حرفت برام خیلی ارزشمند بود. اینقدر که بعدش که یاد حرفت افتادم گریه کردم آخه اصلا توقع نداشتم که چنین چیزی بگی. خیلی برام سنگین بود و درک کردنش سخت...
کاش میدونستی من روی کمکت حساب نکردم... وقتی انتظار کمک از نزدیکترین های زندگیمو ندارم چطور میتونم خودمو قانع کنم که از تو کمک بخوام... اون هم من که برای تو کاملا غریبهام.
چطوری میشه خدا این بچههای معصوم و بیگناه و از همه جا بیخبر رو میاندازه توی این همه خانواده متفاوت؟ یه خانواده باسواد و تحصیلکرده، یکی مذهبی، یکی معتاد، یکی افسرده، یکی از هم پاشیده، یکی سنتی، یکی روشنفکر، یکی پولدار، یکی فقیر، یکی متوسط، یکی سالم و عاقل، یکی با هزار درد و مرض روانی... بعد این بچهها بزرگ میشن یکی توی یه محیط امن و خوب، یکی با هزار تا مشکل، یکی هم لنگان لنگان... بعد اینا که بزرگ شدن یادشون میره که این تقدیری بیش نبوده که اونا رو از اولِ اول انداخته توی این وضعیت... فکر میکنن همش به خاطر خودشون بوده اگه این همه فرصتهای خوب داشتن یا همش به خاطر خودشون بوده اگه این همه بدبخت بودن. اونی که شرایطش خوبه فکر میکنه وای چه خفنه. اونی که بدبخته فکر میکنه همیشه تو بدبختی میمونه...
چرا آدما یادشون میره؟ چرا همدیگه رو با چیزی که انتخابی براش نداشتن مقایسه میکنن؟ چرا اصلا مقایسه میکنن؟ چرا من خودمو با بقیه مقایسه میکنم؟ چرا یادم رفته؟ اگه گندی به زندگی من خورده که دستی توش نداشتم، تقصیر من نبوده. ولی تقصیر من هست اگه بپذیرمش و ادامهاش بدم... اگه نعمت خوبی هم تو زندگیم بوده که من در اون دخالتی نداشتم، نعمتی بوده که خدا بهم داده، پس سپاسگزار باشم. چرا هی یادم میره؟
چرا اصلا یادمون میره که قراره این تفاوتها رو کمرنگ کنیم؟ که قراره شرایطی درست کنیم که بچهها توی شرایط خوب رشد کنن؟ که آدما نقطه شروع اولیهشون به هم نزدیک بشه؟ که جامعه خوشحالتر و سالمتر بشه؟ جامعه؟ منظورمون از جامعه چیه؟ فقط محله خودمون؟ شهرمون؟ کشورمون؟ یا همهی مردم دنیا؟ چرا باید هنوز بعد از این همه سال تفاوت باشه بین شرایط رشد بچهها؟