...
چطوری میشه خدا این بچههای معصوم و بیگناه و از همه جا بیخبر رو میاندازه توی این همه خانواده متفاوت؟ یه خانواده باسواد و تحصیلکرده، یکی مذهبی، یکی معتاد، یکی افسرده، یکی از هم پاشیده، یکی سنتی، یکی روشنفکر، یکی پولدار، یکی فقیر، یکی متوسط، یکی سالم و عاقل، یکی با هزار درد و مرض روانی... بعد این بچهها بزرگ میشن یکی توی یه محیط امن و خوب، یکی با هزار تا مشکل، یکی هم لنگان لنگان... بعد اینا که بزرگ شدن یادشون میره که این تقدیری بیش نبوده که اونا رو از اولِ اول انداخته توی این وضعیت... فکر میکنن همش به خاطر خودشون بوده اگه این همه فرصتهای خوب داشتن یا همش به خاطر خودشون بوده اگه این همه بدبخت بودن. اونی که شرایطش خوبه فکر میکنه وای چه خفنه. اونی که بدبخته فکر میکنه همیشه تو بدبختی میمونه...
چرا آدما یادشون میره؟ چرا همدیگه رو با چیزی که انتخابی براش نداشتن مقایسه میکنن؟ چرا اصلا مقایسه میکنن؟ چرا من خودمو با بقیه مقایسه میکنم؟ چرا یادم رفته؟ اگه گندی به زندگی من خورده که دستی توش نداشتم، تقصیر من نبوده. ولی تقصیر من هست اگه بپذیرمش و ادامهاش بدم... اگه نعمت خوبی هم تو زندگیم بوده که من در اون دخالتی نداشتم، نعمتی بوده که خدا بهم داده، پس سپاسگزار باشم. چرا هی یادم میره؟
چرا اصلا یادمون میره که قراره این تفاوتها رو کمرنگ کنیم؟ که قراره شرایطی درست کنیم که بچهها توی شرایط خوب رشد کنن؟ که آدما نقطه شروع اولیهشون به هم نزدیک بشه؟ که جامعه خوشحالتر و سالمتر بشه؟ جامعه؟ منظورمون از جامعه چیه؟ فقط محله خودمون؟ شهرمون؟ کشورمون؟ یا همهی مردم دنیا؟ چرا باید هنوز بعد از این همه سال تفاوت باشه بین شرایط رشد بچهها؟
- ۹۸/۰۶/۲۱