- ۱ نظر
- ۲۴ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۲
ذهنم شلوغه. خودم نشستم کنارِ این شلوغی ذهن و تماشا میکنم فقط. انگار فلجی چیزی باشم. گاهی وقتها چشمهام رو میبندم تا نبینم بعضی چیزها رو... یا شلوغی رو بیشتر میکنم تا حواس خودمو پرت کنم...
اینه حال و احوال این روزهام.
میگفت چرا خودتو میزنی به گنگی؟ گیجی؟ چرا؟
من ...
خدایا چقدر بارونات خوبن. چقدر دوستشون دارم. چقدر انرژی میگیرم باهاشون. تو هر فصل یه رنگ متفاوت، تو هر ساعت یه مزه متفاوت. آخه مگه چقدر میشه یه چیز اینقدر انرژیبخش و دوستداشتنی باشه؟ چقدر میشه ازت به خاطر بارونات تشکر کنم؟ چقدر ما خوشبختیم که تو نعمتی به اسم بارونو برامون خلق کردی. هر مدل بارونت یه جوری دلبری میکنه با حال آدم. امروز با اینکه خودمو خفه کردم با بارونت ولی هنوز احساس میکنم حق مطلب ادا نشده. دیوانهی بارون امروزت شدم. همینی که بش میگن وارش :))
پ ن : تبدیل به اولین برف امسال شد :)))
هر آدم زندهای اگر دلتنگ نیست، مُرده.
فصل اول - در خیابان قدم میزدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. درون چاه سقوط کردم. در چاه گم شدم، خسته و نومید. میدانستم که سقوط به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.
فصل دوم - در خیابان قدم میزدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. سعی کردم وانمود کنم چاه را نمیبینم. دوباره در چاه افتادم! باور نمیکردم دوباره گرفتار همان چاه شوم و سقوط کنم. سقوطی که به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.
فصل سوم - در خیابان قدم میزدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. چاه را دیدم، اما عادت کرده بودم که درون چاه بیفتم. دوباره در چاه افتادم. میدانستم که سقوط در چاه، اشتباه من است. به سرعت بیرون آمدم.
فصل چهارم - در خیابان قدم میزدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. از کنار آن گذشتم.
فصل پنجم - در خیابان دیگری قدم زدم...