دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

وبلاگ خوانی از نوع خوبش البته که کم شده


فیلم دیدن(دیدن فیلمهای آرشیو خودم و دیدن جدیدها البته متعادل)


سریال دیدن(فعلا سریالی در دست مشاهده ندارم ولی توی لیستم یا فرندزه یا فی...)


کتاب خواندن(در دست و کاغذی : نا.../ ار.../ اون چیز دومیه)(بقیه رو کم کم به لیست اضافه میکنم)


گوش دادن به پادکست هم برام جذاب شده مخصوصا موقع صبحانه وقتی کسی نیست با صدای بلند(اصلا دوست دارم برم بگردم پادکستای خوب پیدا کنم و مشتری بشم :)) )


فکر و کار در راستای دیزاین اتاق و میزم


به یه بهونه ای هر چند وقت یه بار بیرونی جایی و رخوت نیاد تو وجودم با موندن اینجا و مسموم نشم :(

یک. از یه سری مدل آهنگا خوشم میاد... و نمیدونم سبکشون چیه! حوصله سرچ کردن هم ندارم... دوست دارم هی بشون اتفاقی برخورد کنم! اینطوری جذاب تر میشن :)


دو. به طور مثال الان نشستم از این اهنگا گوش میدم... تو وبلاگا میچرخم و جای شیرقهوه ام خالیه...


سه. دو تا پیج اینستاگرام هستن که من حتی اگه اینستاگرامم رو دی اکتیو کرده باشم یا اصلا اپلیکیشنش رو از روی گوشیم هم پاک کرده باشم، در بدترین حالت ممکن حداققققققل یه روز در میون به این دو تا پیج از طریق بروزرم سر میزنم! مثل یه جور تغذیه روح هستن برام... خیلی خیلی واقعی هستن... و با حضور تو پیجشون خودمو وسط زندگیشون میبینم، مثل اینکه داری باهاشون زندگی میکنی... میخواستم در ادامه این شماره بگم اسمشونو... بعد دیدم نه بذار بازم خصوصی بمونن برای خودم!!! :)) آهان اینو هم میخواستم بگم که با دیدن این دو تا پیج یاد فیلم "the truman show" میوفتم... البته اونجا ترومن نمیدونست تمام دنیا دارن زندگی واقعیش رو در قالب یه سریال میبینن ولی تم ماجرای این فیلم و این دو تا پیج یکیه... اینقدرررر واقعی هستن که با تمام وجود جذبت میکنن.


چهار. بیشترین میزان مقایسه خودم با یه نفر دیگه در طول عمرم رو این چند ماه انجام دادم... مقایسه خودم با منِ پارسال!


پنج. یکی نیست بم بگه آخه دختر نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ چه مرگت بود آخه؟


پ ن (آینده!): درباره شماره سه بگم که یکی از اون پبج ها فهمید چه کار اشتباهی میکنه و رویه اش رو عوض کرد و من با اینکه دیگه خیلی دنبالش نمیکنم ولی عمیقا براش خوشحالم که چنین تصمیمی گرفت.

اینجانب من
امروز میخوام یه کاری انجام بدم. این کار رو به سه فاز تقسیم کردم و تا آخر شب هر سه رو به سرانجام خواهم رسوند. ان شا الله...
قول :)


پ ن (الآن! یعنی آینده!): نمیدونم در چه حد انجام شد! ولی در کل خدا رو شکر انجام شد و افتضاح به بار نیومد!

  • موافقين ۱ مخالفين ۰
  • ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۴

۱ - :دی

۲ - این انصاف نیست که برادرِ من خواهر داره ولی من خواهر ندارم!! چقد تبعیض آخههه :|

۳ - من حرف نمی‌زنم کلا و می‌دونم این حرف نزدنه خوب نیست و می‌دونم حرف نزدنم به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خوره ولی اینو هم می‌دونم که در عین حال حرف زدنم هم باز به درد جرز لای دیوار نمی‌خوره! که اگه می‌خورد ده سال پیش یه فایده‌ای​ می‌داشت.

۴ - یه نفر بود که می‌گفت نذار این حس و حال تبدیل بشه به سبک زندگیت... هعیییی برادر کجایی که ببینی غرق شدم توی این سبک زندگی!

۵ - خدایا میشه اعلام تنبلی کنم؟ نه نه شوخی کردم :)

۶ - و چه کسی از تابستان گذشته چیزی به یاد دارد؟ تمام حافظمو سپرده بودم به وبلاگم و بوووووم همش دود شد رفت هوا و حالا چسبیدم به تقویمی که توش فقط علامت می‌ذاشتم!! هنوز داغ دلم تازس از وبلاگ دود شده‌ام :(

۷ - توی مترو یه نی نی دیدم، یه دختر افغانستانی چند ماهه بود. ایییینقده ناز و خوشگل بود اییییینقده ناز و خوشگل بود که هر چی قند تو دلم داشتم آب شد براش. مثل این آدمای چشم چرون شده بودم، سیر نمی‌شدم از نگاه کردن بش. وای خدایا این همه زیبایی آخه؟ البته توجه همه رو به خودش جلب کرده بود خوشگل خانوم. با اینکه کچل بود ^_^

منم وقتی نی نی بودم کچل بودم ^_^

امشب بعد از شنیدن تیتراژ سریال ارمغان تاریکی از تلویزیون، یاد اون وقت‌ها افتادم که هر دفعه این آهنگ پخش میشد، با صدای بلند با خواننده هم‌خوانی می‌کردم! شاید کار مسخره‌ای به نظر بیاد ولی من این کار رو می‌کردم چون هم‌خوانی با آهنگ‌های دوست داشتنیم رو دوست داشتم.

یاد وقت‌هایی که توی ماشین بودیم و با آهنگ‌های دوست داشتنیم بلند بلند هم‌خوانی می‌کردم افتادم.

یاد آواز خوندن‌هام توی حموم!

یاد هم‌خوانی با آهنگ‌هایی که با اسپیکر اتاق پلی می‌کردیم.

یاد هم‌خوانی با صدای بلند زمانی که هندزفری توی گوشم بود! :|

و یاد خوندن آهنگ‌های فصل اول خندوانه :\

من آواز می‌خوندم و اصلا برام مهم نبود که این کار چقدر می‌تونه مسخره باشه. من می‌خوندم چون از این کار لذت می‌بردم. چون من با این کار «من» بودم‌.

اصلا اون آدمی که میگه این کار مسخره‌س خیلی احـمقه، اون هیچوقت چنین لذتی رو درک نکرده حتی توی خلوت خودش!

کی فکرش رو می‌کرد که من همچین آدمی باشم؟ آدمی که با تمام آهنگ‌های دوست داشتنیش هم‌خوانی کنه، اون هم با صدای بلند؟ اون هم من!!!!

این آهنگ که پخش شد دیدم چقدر مدت زیادیه که من هیچ آهنگی رو با صدای بلند نخوندم. چه مدت زیادیه که توی حموم هیچ صدایی از من خارج نشده.

و حتی دیدم که الآن دقیقا یک ماهه که من هیچ آهنگی  گوش ندادم! شاید زیر ده آهنگ رو برای خودم در خلوتم گوش داده باشم!

به تغییری فکر می‌کردم که نشونه‌ای از بزرگ شدن نبود، بلکه نشونه‌ای از پیر شدن بود!


پ ن : دریافت آهنگ تیتراژ سریال ارمغان تاریکی!

دوباره روزای کاری شروع شد و دوباره آی هیت مای‌سلف :|

در حالی چهاردهم میشه که کلی کارِ نکرده مونده رو دستم.
چرا تعطیلات اینطوره واقعا؟
چی شد که اینطور شد؟
بگذریم...
ولی در کل چندتا نتیجه مثبت داشت برام.
یکی داداشه بود که رفت گوشه قلبم یه جای اساسی گرفت.
یکی اینکه خودمو دیدم. خوب ندیدم ولی یه کم دیدم! و خودم در روابط. نگاه بدی نبود.
چند مورد که در حد آرزو طور برام بزرگ شده بودن محقق شدن.
و چند مورد اعصاب خوردی خوره وار رشد کردن که دیگه باید از ریشه قطعشون کرد.
هی هم مصمم تر میشم به رفتن. باید جدیش کنم. من مرد عملم. و مردِ شدن. آدمی که نشدن توی کارش نیست.
یه جاهایی هم دلم میخواست تموم شه همه چیز از فرط خستگی روحی و دیدن یه چیزایی!
یه جاهایی هم احساس قدرت کردم و دلم به حال منِ قبل مخصوصا سالهای قبل حوالی عید سوخت.
و...
 در کل کم وقت گذاشتم برای خودم. در واقع نذاشتم.

نود و هفت درصد از زندگی من تشکیل شده از ترس. که سی و هشت درصد از این ترس‌ها شناخته شده هستن و حس می‌شن. ولی شصت و دو درصد از این ترس‌ها زیادی ناخودآگاهن و اصلا حتی نمی‌دونم اسمشون ترسه و باید یه تلنگر در حد پتک توی سرم بخوره تا بفهمم که عهههه... آهاااااا... اینم یه جور ترسه توی وجود من!