یه چیزی بگم؟
- ۰ نظر
- ۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۳
«یه مدته که به سهمیه گریه ام رسیدگی نکردم و امروز سر صبحی بغض آلود بودم، حالا رادیو هم ول نمی کنه!»
جمله بالا رو صبح نوشتم که پست کنم. از صبح تا الان صدبار بغض کردم و خوردمش. یکی هم نیست بگه دخترجان این کارا رو نکن با خودت! هی این گریه ها و بغض ها رو جمع می کنی که چی بشه؟ خب بیا و وقت بذار برای خودت! حتی اگه این وقت گذاشتنه در حد وقت گذاشتن برای گریه هات باشه...
رفت و امد به وبلاگم هم داره به صفر میل میکنه، مبارکم باشه...
و میدونی؟ تنفر شاخ و دم نداره. والا نداره... تنفره... تنفر!
خب منم بگم دق نکنم...
من از وقتی اول دبستان رفتم تا وقتی سوم دبیرستان رفتم عاشق اول مهر بودم. تمام شهریورم به انتظار شروع مهر میگذشت... و فقط از اول مهر پیشدانشگاهی تا سال آخر دانشجوییم بود که اول مهرو دوست نداشتم :/
مدرسه رو یه سری سالها دوست داشتم یه سری سالها دوست نداشتم یه سری سالها هم برام خاکستری بود.
جهنمیهاش پیش دبستانی و پیشدانشگاهی بودن فکر کنم. حتی چهارم دبستانم و دوم راهنماییم هم به پای این دو سال نمیرسیدن!
دانشگاه هم کلهم اجمعین بد بد بد بود. که البته بدی از دانشگاه نبود، به من بد گذشت. بگذریم که جو بچهها هم خیلی خرخونی و خشک بود و منم که کلا یخم صد سال طول میکشه آب بشه، توی همچون محیطی بیشترتر حتی یخ زدم. در این حد که یه دوستی حتی یه مرحله عمیقتر از سطح هم نساختم متاسفانه.
یعنی یک ساااال تمام مانتو مشکیِ مذکور رو هررر جایی پوشیدم. بقالی، چقالی، دانشگاه، مهمونی، خرید، بازار، مسافرت، کوه، دشت و دمن، هرررر جا! از کیفیتش نگم که قربونش بشم اصلا آخ نگفته...
حالا بحث این نیست، بعد از یک سال گفتم برم یه مانتو بخرم یه کم تنوع ایجاد کنم! رفتم یه مانتوی آبی پررنگ و سیر خریدم! بعد از یک سال پوشیدن اون مانتو (مشکی)، امروز با مانتوی جدیدم در جامعه ظاهر شدم! اونم اول محرم!!
خیلی باهوشم، میدونم :) خوب شد قرمز نبود مثلا!