...
حالا که دوباره نشستم به خوندن وبلاگم، اومدم بگم که اینجا نظرم رو درباره فیلم رگ خواب نوشته بودم و هنوز هم موافقم با نظرم و راستش رو بخوای چقدر خوب نوشته بودم!
این پست بسیار طولانی که هفتصد و نود و هشت روز پیش نوشته بودمش رو هم خوندم و دلم تنگ شد. دلم برای اون دختری که دنبال اتفاقات جدید، دنبال کشف اطرافش و تنهاییهاش میرفت تنگ شد. بینهایت نیاز دارم به برگزاری یه meday و بینهایت وقتم آزاده و بینهایت هوا خوبه، اما بینهایت خودم رو چپوندم گوشه اتاقم!
حالا که نشستم به نوشتن از هر دری، بذار بگم برای دو نفر هم دلم تنگ شد. دیشب بحثی بود و طرف مقابل میخواست یک مثال نزدیک از یه آشنا بزنه برای بدبختی و سیهروزی، که مه.. رو مثال زد. من نمیدونستم که این اتفاق برای مه.. افتاده. نزدیک به ده ساله ازش بیخبرم. طرف مقابل خیلی مکانیکی ماجرای مه.. رو میگفت تا مثلا درسی عبرتی بشه ولی من قلبم مچاله و مچالهتر میشد برای مه.. دلم براش تنگ شد. با خودم گفتم کاش پیشش بودم و باهاش همدردی میکردم. کاش میتونستم کمکش کنم. دلم برای همبازی بچگیهام عمیقا تنگ شد و لعنت فرستادم بر باعث و بانی این فاصله.
- ۰۰/۰۱/۲۸
توی موقعیت مشابه بودم و منم واقعاً کاری جز غصه خوردن و دلتنگی از دستم بر نیومد و نتونستم هم به مخاطبم بگم که ادامه نده حرفاشو...