دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۴۱ مطلب با موضوع «برای گوش‌ها» ثبت شده است

نزدیک ترین آهنگ به وضعیت من و پروانه‌ها آهنگ woman like me از adele بود.

اولش خواستم برای خودش بفرستم ولی خب بعد دیدم متوجه نخواهد شد و فایده‌ای هم نداره. برای همین سهم وبلاگم شد.


دریافت


پ ن: خواستم اینجا خود موزیک رو بذارم اما این بازی درآوردنای بیان اجازه نداد.

دوست دارم از پروانه‌ها بیشتر بنویسم. دوست دارم گزارش برای خودم داشته باشم. چیزی که پروانه‌ها رو به بال زدن وامیداره اون شوقی هست که برای شناختش دارم. چیزی هم که پروانه‌ها رو خاموش می‌کنه حقایق تعجب برانگیزیه که درباره‌اش می‌فهمم. و چیزی که امیدم به بال زدن پروانه‌ها رو حفظ می‌کنه نوع رفتارش با منه.

امروز گرچه نتونستم یه کلمه حرف بزنم ولی فهمیدم واقعا حالم خوب نیست...

امروز پاستای فلفل دلمه ای قرمز درست کردم و تا الان بهترین ورژن رو تونستم بسازم. رسپی ای که تماما مال خودمه.

امروز موزیک های he and his freinds رو گوش دادم و متوجه شدم تمام بند/خواننده هایی که سالهاست گوششون میدم تو یه نقطه مشترکن. بی ادعایی در صدای خواننده. شعری که احساسات رو اونطور که من درک میکنم بیان میکنن. و موسیقی ای که میشه هزاران هزار بار گوشش داد و خسته نشد.

امروز برای سه ماه آینده برنامه ریزی کردم. خونه ام رو سه ماهه تمیز نکردم. و فکر نمیکنم در سه ماه آینده هم توان تمیز کردنش رو داشته باشم.

امروز گریه کردم. زیاد...

امروز...

 

پ ن: I will fade از archive

 

 


دریافت

 

 

 

دلدرد از علی عظیمی

دریافت

 

چند روز  پیش داشتم بهش می‌گفتم که یه گربه سیاه اومده توی حیاط همسایه و من باهاش دوست شدم. میاد و میو میو می‌کنه. منم پنجره رو باز می‌کنم با میو جوابشو میدم و به هم زل می‌زنیم. 

گربه سیاه با چشمای کهربایی که از ته دلم دوست دارم دعوتش کنم به خونه‌ام. بعد با هم تنهاییمونو پر کنیم ...

 

 

 

 

دریافت

گربه سیاه از کینگ رام و مرجان فرساد

 

 

فردا سراغ من بیا از علی عظیمی

دریافت



از این شاخه به اون شاخه - علی عظیمی

دریافت

امروز اکثر بچه‌ها زود رفتن خونه. چند نفر هم مشکی پوشیده بودن. من اصلا حواسم نبود به لباسم اینقدر که آشفته بودم.

من زود نرفتم. موندم و برادرم اومد دنبالم و با هم برگشتیم. برگشتنی پشت یه چراغ قرمز که بودیم چند دختر که شال سرشون نبود و لباس مشکی پوشیده بودن با دستشاشون که علامت v رو نشون میداد رد شدن و کل خیابون شروع کردیم به بوق زدن. تا مدت‌ها بوق زدن رو ادامه دادیم و برادرم از اتفاقات خیابون‌های اطراف محل کارش گفت.

وقتی رسیدم خونه پرسیدم اینجا خبری نشد؟ و در کمال بی‌تفاوتی کلمه نه رو شنیدم. شامم رو خوردم و اومدم تو اتاقم که ببینم بقیه جاها چه خبر بوده.

اونور صدای بحث بابام و برادرم میاد و من اینور صدای موزیک رو تا ته زیاد کردم تا صداشون رو نشنوم و این نکته برام روشن شده که خونواده من نه امروز و نه در ۴۰ روز گذشته یک بار هم نگران من نشدن که نکنه توی راه بلایی سرم بیاد. ۴۰ روز همکارام با نگرانی به من و به بقیه گفتن مراقب خودمون باشیم. ازمون خواستن زود بریم، حواسمون باشه کجاها اونروز شلوغ شده ولی خونواده من حتی یک روز هم نگران من نشدن. حتی امروز...

همین خونواده یه زمان اگه ۷ شب برمیگشتم خونه داد و قالشون گوش فلک رو کر میکرد. چرا؟ چون آبروشون در گرو زمان خونه بودن من بود.

 

این موزیکی بود که گوش می‌دادم و می‌دم

lullaby از low

دریافت

اینو دیروز نوشتم. جاش توی وبلاگ بود نه نوت گوشیم

This Wild Darkness by Moby



دریافت